۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

نيچه، نوشته شتفان تسوايگ

نيچه را می توان دوست داشت. می توان آثار او را خواند و لذت بُرد. می توان افکار او را شبيه به افکار خود ديد. می توان با او از نردبان فلسفه بالا رفت، بالا رفت، بالا رفت؛ بالاتر از اخلاق جامعه، بالاتر از دين، بالاتر از قيد و بندهای سنتی، بالاتر از من، و حتی بالاتر از خدا.

ولی بعيد می دانم بتوان نيچه را شناخت. نه با خواندن آثارش، نه با خواندن زندگی نامه هايش، نه با خواندن جزئيات هر حرکت جسمی و فکری که داشته است. نيچه نيچه است و ما را به درون او راه نيست.

چندی پيش در يکی از کشکول ها کتاب "و نيچه هم گريه کرد" را معرفی کردم. اين کتاب را دوست دارم چون نيچه را دوست دارم. نيچه برای من نمادِ جامعه ی آزاد نيست؛ نماد انسان آزاد است. آزاد از هر چيز. يک آزادی سُکر آور و البته وحشت زا. کتاب های او بازتاب اين آزادی و به تَبَع آن تنهايی ست.

و يکی دو روز پيش که کتاب نيچه، نوشته ی شتفان تسوايگ با ترجمه ی خانم ليلی گلستان را تمام کردم، يک تونل ديگر از طريق تسوايگ به طرف نيچه گشوده شد.

اين کتاب، کتابی نيست که هر کسی بخواهد آن را بخواند. پس خواندن آن را به همه توصيه نمی کنم. آن هايی که با آثار نيچه و زندگی نيچه و افکار نيچه آشنا هستند، آن هايی که نيچه را به هر دليل –حتی بی دليل- دوست دارند، بايد اين کتاب را بخوانند. اين کتاب برای آن ها معنا خواهد داشت.

وقتی نويسنده می گويد "تراژدی نيچه يک درام تک بازيگر است"(ص۱) مفهومی عميق در آن نهفته است. نيچه است و خودش. او "هميشه حرف می زند، هميشه مبارزه می کند، هميشه رنج می کشد، فقط برای خودش"(همان جا).

چرا رنج؟ برای اين که او "هرگز دستانش را بلند نکرد تا از سرنوشت بخواهد راحتش بگذارد"(۶). او "فلاکت بزرگ تری را طلب می کند، تنهايی عميق تری را، رنج کامل تری را..."(۷).

وقتی نويسنده می نويسد "ستايش بيماری" ما تعجب خواهيم کرد اگر نيچه را نشناسيم. "هر چيز که مرا نکشد قوی ترم می سازد"(۱۴). عجب! جالب اين جاست که اين رنج باعث شده تا قدرت خلق کردن اش افزايش يابد! دانش، زاده رنج است! "در درد کشيدن هميشه حساس تر می شويم. رنج هميشه می کاود و می خراشاند و زمين روح را شخم می زند و... خاک را سبک می کند تا از نو بذر پاشی معنوی انجام گيرد"(۲۴).

نيچه، "دون ژوان شناخت" است و تسوايگ بر ما آشکار می سازد که رفتار نيچه با تفکرات اش، با مسلّماتِ پذيرفته شده، با کشف های جديد در عالم انديشه چگونه است. "هيچ چيز او را پايبند نمی کند"(۳۰). تسوايگ او را با کانت و گوته مقايسه می کند. مقايسه ای که به نفع آن ها تمام نمی شود. کار او بر خلاف آن دو ديگر "آشفته کردنِ خوابِ به خواب رفتگان" است(۳۹).

بوی گند فقر فرهنگی نيچه را آزار می دهد (همان بويی که ما اهل قلم ايرانی را آزار می دهد). توصيه می کند که "به هر آنچه می دانی فکر کن"(۴۵). به تو نهيب می زند "چشم پوشی يک خطا نيست بلکه بزدلی است"(همان جا).

تسوايگ معتقد است که "نيچه هيچ نمی خواهد. در او فقط شوری مفرط نسبت به حقيقت است. شوری که از خودش بهره می گيرد و نهايت ندارد"(۴۷). "حقيقت بايد شناخته شود حتی اگر به بهای از دست رفتن زندگی باشد"(۵۰).

و ديگران به اين موجود غريب چگونه نگاه می کنند؟ نيچه "هميشه بيرون از دسته بندی ها و بيرون از گود بود... از همان لحظات اول از او نفرت پيدا کردند، چون مرزها را شکسته بود"(۵۳). او انسانی عادی نبود. او مدام خود را گم می کرد تا دوباره پيدا کند. ذات او يک استحاله ی مدام بود و شعارش "همان باش که هستی"(۵۴).

کدام آدم "سالمی"ست که بخواهد خودش بر خودش پيروز شود؟ يا طالب از هم پاشيدگی هميشه پر شور باشد؟ پس نيچه آدم سالمی نيست. او به جای اين که مثل ديگران ابتدا جوان باشد و بعد پير شود، از پيری شروع می کند و به جوانی و شور می رسد. او می خواهد جلاد خود باشد تا بتواند بيافريند(۶۳).

محيط و آفتاب و سرما بر او تاثير مستقيم دارد. در جنوب، آزادی می جويد و می يابد. "جايی وطن من است که در آن پدر باشم و بيافرينم، نه جايی که در آن آفريده شده ام"(۷۰).

مذهب چه بلايی بر سر اخلاق واقعی می آوَرَد؟ مگر مذهب می تواند بر سر اخلاق بلا بياورد؟ تسوايگ به اين سوال از نگاه نيچه پاسخ می دهد. او می خواهد "نگران خداوند" نباشد(۷۴). او می خواهد سبکبال باشد. "سبکبالی آخرين عشق نيچه است که نهايتِ تمام چيزها است"(۸۴). "ما هنر را داريم تا از حقيقت نميريم"(۸۵). او در اين جا نيز سخن ما را می گويد. سخن ما ايرانيان را که حقيقت ما را می کُشَد.

و او به تنهايی می رسد. "آه ای تنهايی، ای تنهايی، ای موطن من"(۸۶). دچار يک خلأ وحشتناک می شود. دچار يک سکوت ترسناک(۸۷). از همه می کَنَد. از همه می بُرَد. ناشر او را نمی خواهد. خواننده او را نمی خواهد. "بخش چهارم زرتشت که به خرج خودش چاپ شد فقط چهل نسخه بود. در ميان هفتاد ميليون جمعيت آلمان فقط هفت نفر را دارد که برای شان کتاب بفرستد... فاصله بين نبوغ او و حقارت زمانه اش قابل گذر نبود"(۸۸).

اما نيچه ی نيمه کور و بيمار، ديوانه وار می نويسد، می نويسد، می نويسد. شيطان گلويش را می فشرد و نمی گذارد لحظه ای نفس تازه کند(۹۳). عجيب است که کلام هايی که او در آغاز ديوانگی اش ادا کرده، به طرزی دهشتناک راست اند"(۱۰۰). "اين اتاق کوچک طبقه چهارم... پذيرای مرد بيماری بود که گرفتار روان پريشی بود و فردريش نيچه نام داشت که جسورانه ترين تفکرات و با شکوه ترين کلام ها را به اين قرنِ در حالِ زوال اهدا کرده بود"(همان جا).

هدف غايی نيچه آزادی بود(۱۰۶). آزادی! نه آن که ما امروز در ايران می گوييم و معنای ساده و مبتذل شده ی آزادی ست. آزادیِ سرنوشت ساز برای شناختن حد بشر: "فقط با نشناختن حدّ است که بشريت می تواند حدّ خود را باز شناسد"(۱۰۶).

از کتاب ۱۰۶ صفحه ای تسوايگ با ترجمه نرم و روان و پخته ی ليلی گلستان می توان نقبی زد به ذهن و احساس نيچه. به درون او سفر کرد، هر چند سطحی و کوتاه. او را به گونه ای ديگر ديد و شناخت.

نمی دانم کتاب چون جذاب بود جز يکی دو غلط تايپی (صفحات ۳۹ و ۹۰ و ۹۸ که آن هم تازه محل بحث است) نديدم يا واقعا اين کتاب بدون اشتباه منتشر شده است؟ تنها اشکالی که می توان به اين کتاب گرفت نداشتن مقدمه يا موخره در معرفی نويسنده ی کتاب است. اين که شتفان تسوايگ که بود و چگونه می انديشيد و در زمان هيتلر چه مرارت هايی را برای تبليغ صلح تحمل کرد و نظرش راجع به مليت ها و کشورهای اروپايی چه بود و عاقبتِ او و همسرش چه شد، می توانست به خواننده در شناختن بهتر نويسنده و طرزِ نگاه او به نيچه کمک کند.

آوردن حرفِ "شـْ" ی ساکن در آغاز نام شتفان، نه تنها کمکی به درست تلفظ کردن نام نمی کند بل که می تواند موجب اشتباه تلفظ کردن آن هم بشود خاصه آن که علامت سکون بر روی حرف شين ديده نمی شود. در مورد اين نوع ثبتِ نام ها و اسامی و نقدِ نظرِ استاد شادروان غلامحسين مصاحب بحث های بسياری شده است که ضرورتی به بازگويی آن نيست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر