۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

از دل رويداد – عاشورا، حرف های همسايه ۸، عليرضا فرزان

يک بار سی سال پيش هم ايستاديم. حالا اما اين را نخواسته ايم. می آييم هربار، بعد آرام می رويم، می زنيد می رويم، می کشيد می رويم، پاره می کنيد می رويم، خراب می کنيد می رويم. نه برای اين آمده ايم که همه ی آن روزها دوباره بشود. در خانه می شويم و حرف می زنيم با هم و توی حرفهايمان راه پيداست. حالا هرکس را می خواهند بگيرند، ببرند. منتظر نيستيم که بگويند چه کار کنيم. همه چيز يکباره روشن می شود. می آيد جلوی چشمم، از آغازش. يادت هست؟ شش ماه گذشته

"مبارزه ی نافرمانی از قوانين عمومی، بايد صميمانه، احترام آميز و توام با خويشتنداری باشد. هرگز نبايد گستاخانه و خشونت آميز باشد. بايد بر اصول سنجيده و دانسته متکی باشد و نبايد دستخوش هوسها و شهوات باشد و مافوق همه به هيچ وجه نبايد بدخواهی و نفرت، انگيزه ی آن باشد." *
- "من معتقدم که وقتی تنها راه انتخاب ميان بزدلی يا خشونت باشد مسلما من اعمال زور و خشونت را توصيه می کنم. به همين قرار وقتی که پسر ارشدم از من پرسيد اگر در سال ۱۹۰۸ وقتی که من قصد کشت مورد حمله و هجوم واقع شدم اگر او حضور می داشت وظيفه اش چه می بود؟ آيا می بايست خودش بگريزد و بگذارد که من کشته شوم يا می بايست با نيروی جسمی و بدنی خودش تا آنجا که می توانست به دفاع از من بپردازد؟ من در پاسخش گفتم در چنين موردی وظيفه اش پرداختن به دفاع از من می بود حتا اگر توسل به زور و خشونت را ايجاب می کرد." *
* از کتاب "همه مردم برادرند" – مهاتما گاندی

فکر نمی کردم مجبور باشيم خيابانهای خودمان را فتح کنيم. يعنی جنگ. زدند، زديم. نبايد؟ کوزه ترک خورده، صبحش راننده ی تاکسی ای گفت توی اميرآباد؛ تکه تکه بود اما عصر، بر که می گشتيم بالا، شادان از فتح کوچه و خيابان، مضطرب از گلوله و سنگ. خاک و زمين مان را پس می گيريم، خون و خانه را. حسين آن روز، نوزادش که شکافت، شنيده ام، خونش را هديه به آسمان کرد؛ ما امروز، خونمان را داديم به زمين، به خاک و خانه. با او و آذر، با ميم؛ پنج نفر بوديم اولش. تو با من بودی توی هر فرار، توی هر سنگ، توی هر نفس... نفس... تو که توی غربت دل توی دلت نيست. عصر که پيدايم کردی، گوشی را که برداشتم چقدر گريه کردی که اينجا نيستی، و بعد همينطور زياد شديم. هرکس آمد با سلاح دردش. از اميرآباد که می رفتم، آن روز، شانزده آذر، هر چند فاصله مترسک بود ايستاده با سلاح و سپر و باتون. امروز مترسک زمينگير بود، خون خونِ پوشالی اش را خورده بود و تا انقلاب ما بوديم که می رفتيم و چشم می گرداند آذر، چشم می گرداند او: کجايند آنها؟ سيلِ آدم بود، به هم که می رسيد داشت دوباره می شد، مردم می شد، ترس می شد به جان مترسک. انقلاب را آنوقت دور زديم تا آزادی. ظهر عاشورا. و توی اشکهايم که از اشک آور بود و نبود... با من بودی. گفتم نماز که بخوانند، شمشمير آخته شان را در خون بشويند. خواندند. شستند. يک گوسفندگرگ چوپان و اين همه سگ؟ می گويد و گوساله همان سامری ست، همان. ميم گفت که وقتی می پريد، پرواز می کرد. آنقدر خوش بوديم شانزده آذر، و خنديديم توی چشمهايشان که خون، خونِ مترسک خشکيده بود و از حرص، آذر می گويد، حالا اينطور اشک آور و فلفل حواله مان می کنند، که بسوزيم و گريه کنيم، آنوقت باز توی سرخی چشمهايمان و سوزش پوست صورتهايمان، لبخند بود، لبخند رهايی و ميم که می دويد پرواز می کرد، توی بزرگمهر يا خيابان قريب. از هر خيابان که پايين رفتيم، بسته بودند، راه نبود برويم توی انقلاب، هنوز هم زود بود. گفتم برويم وليعصر، حافظ يا فردوسی؛ نشد. راه نبود. توی وصال همه بوديم... شعار بود... ايستاديم و گفتيم. داد زديم. گفتم برويم وليعصر، از توی بزرگمهر رفتيم. سر صبا، سنگری می ساختند مردم با سنگ و جدول و سطل آشغال، سنگری که نبود، موتور نيايد فقط شايد. دويديم. فرياد زدم نترسيد. برگرديم. همانجا که ميم وقتی می دويد پرواز می کرد. نفسم می گرفت. کسی اگر بيافتد، می افتد و از دست می رود. گلوله هنوز نبود. توی اسکندری بود. ظهر هم نشده بود هنوز. گفته بودند به آنها ظهر که شد بزنيد، اشک آوری که از کنار گوش ميم رد شد افتاده بود جلوی پای من، نفسی عميق که بندبند تنم را سوزاند، دستمال سرکه را گذاشتم روی صورتم که جا بيايد حالم. آمد. خنديدم. شب که آذر مادرش می گويد توی کالج بوده، همان وقتی بوده که گلوله ای آمد خورد به تير چراغ راهنمايی کنار دستمان و کمانه کرد و صدای کمانه کردنش، زوزه ای که در گوشمان بلند شد؛ مادر آذر و پدرش ديدند يکی اوفتاد بر زمين و درخونش غلتيد و ديگران زير شانه اش را گرفتند، همان وقتی که ما رسيده بوديم به خيابان آزادی و ديديم از اوستا تا آن طرف تر، بعد که فهميديم تا آذربايجان يا نواب را گرفته ايم و آتش روشن بود همه جا، دود آسمان را پر کرده بود، با من بودی وقتی خنديدم و رفتم از نرده های آن وسط خيابان بالا که بهتر ببينم، ديدم که چشم نمی بيند بيشتر توی اين همه دود و فکر کردم قبلا چندبار از اينجا رد شده ام؟ گلوله اما از آسمان آمد. تک تيراندازی روی سقف ساختمانی. آنوقت می گويند ما نبوديم. بعدش می گويند ما نبوديم. لابد خدا بود که گلوله از آسمان آمد. عين گفت خودم را انداختم روی بيچاره ای که مردم گرفته بودند، می زدندش، خودم را انداختم که نزنند. آن هفته ی اول بعد از انتخابات هم همين شد. يادت می آيد؟ گفتی. توی گوشی. يادم رفته بود؟ يکی را گرفته بودند توی ميدان کاج. شب. چه شبهايی. جنگ بود. آن وقت هم، همه ترسيده بودند. کف خيابان ها قلوه کن بود آسفالتش. گرگ بودند. می آمدند می زدند. می بردند. سر چهارراه دريا، ايستاده بودند نينجاها، آن روزها، با باتوم ماشين که رد می شد، می زدند شيشه اش را پايين می آوردند. روزهای اول. توی خيابان هرمزان مردم از بالای برج سنگ انداختند روی سرشان. خيابان سنگلاخ بود صبحش. يادت نيست؟ زدندش. هنوز هم هيچ صدای کهريزک در نيامده بود. صدای کشته ها نبود. زدندش. يکی را که گرفته بودند توی ميدان کاج، بسيجی بود، زدندش؛ بعد حفاظش شدند، بعد نگهش داشتند، بعد ولش کردند. يادت نيست؟ مردم ولش کردند. يادم می آيد. گفتم زدند، زديم. ديروزش، تاسوعا، زنها را وسط خيابان آنقدر زده بودند توی چهارراه وليعصر، توی هرجا. فقط زنها را می زدند. من نرفته بودم. خبرش دير رسيد. چادر از سرشان کشيده بودند. چه کار می کرديم؟ با دست خالی. با سنگ. با آسفالت. با آشغال. چه کار می کرديم؟ گفتم دفاع کرديم از خودمان. چه توقعی؟ اگر توی خيابان بزنند زير گوش مادرت، خواهرت، هرکس بزند، چه کار می کنی؟ تا به خودم بيايم، ببينم زنده ايم، گلوله خورد به تير فلزی چراغ راهنمايی که چشمک می زد، سرخ. سرم را بالا آوردم، نگاه کردم که چشمک می زد، سرخ. آذر می گويد برويم. او می گويد برويم. من می گويم دارند وحشی می شوند. برگرديم. کارمان را کرديم. خبر نداريم از امام حسين، از حافظ، از کالج، از آن طرف تر. کاش می شد همه جا بودم. به خودم گفتم. شب اما آذر، مادرش، نمی توانست حرف بزند. کسی جلوی پايش اوفتاده بود و غلتيده بود. حالا چه کار کنيم؟ بايد بيايم زودتر اين چيزها را بنويسم. قبل از اينکه با کسی حرف بزنم بنويسم. می نويسم که بماند. اولش که می نويسم ديوانه ام. توی شب که عکسهای آن طرفها را ديدم. هنوز از فشاری که دستی که انداخته بود به شانه ام که بگيردم خلاص نبودم. هنوز هراسش توی رگهايم بود. يکجايی که برمی گشتيم، آنها را گم کردم، ماندم با تو در من. آذر را و او را و ميم را. هرچه چشم چرخاندم نديدم شان توی فرار. موتوری ها باز آمدند. باتون های شان را می چرخاندند و فحش می دادند، رکيک می دادند، پسری که می دويد جلوتر از من ليز خورد، نقش زمين شد. تا دستش را بگيرم رسيده بودند، بچه ها لابد رفتند توی کوچه ای. من ماندم و خيابان که خالی ست و موتور که از پشت سر می آيد. خدا خدا کردم راهی از يکجايی بزند بيرون، تويش بپيچم. دويدم. آنجا نبود اما که دستی بازويم را چسبيد. کوچه ای آمد که رفتم تويش. نفسم بند آمد. چشم گرداندم که ميم را ببينم، او را يا آذر را. نديدم. خودم را ديدم که تنهايم. مردم کجايند. خلوتی بود. خيابان خالی بود. ذهنم خالی بود که خيابان خالی بود. ترسيده بودم؟ می گويم زدند، زديم. به شين که نيامد می گويم، برايش تعريف می کنم که چه شد. شين زودتر ديده بود از من فيلمها و عکسها را. فرداش ديده بود. آن روز که همه چيز خراب بود، موبايل و اينترنت و ماهواره. همه مان زندانی اين زندان بزرگ. شبش که مخملباف چيزی می خواند، نامه ای انگار، می ترسم از حرفهاش. برای اين آمده بوديم؟ شک می کنم به همه اش. از خودم می پرسم. با آذر و او رسيده ايم خانه در بی خبری. در بهت. يکباره می بينيم، می شنويم خبری که حداقل چهار نفر کشته شده اند. بغضمان می گيرد. نفس هنوز جا نيامده. دردمان می گيرد. آذر که بدحالی ست می گويد بگوييم شين بيايد، بگوييم کسی بيايد، بايد حرف بزنيم. بعدش به شين می گويم همين که حرف می زنيم راهش را پيدا می کنيم. اين يعنی مردم. تو گفتی آن روزها را يادت رفته؟ و من که تنها به مردم ايمان دارم و نه به حرفهای هيچکس و نه به انتظار نشستن بيانيه ای از کسی يا حرفی که هنوز نيامده، يادم می آيد. می گويم همين که حرف می زنيم، بعد راه می افتيم به سکوت. همه اش واکنش بود، اسمش خشونت نيست. چه کار می شود کرد؟ حق داريم. من فرار کردم، آن طرف تر اما ايستاندند، فرار نکردند، يعنی ببينيد که وقتی فرار نکنيم چه می شود. اگر فرار می کنيم برای ترس نيست، برای چيزی ست، وگرنه ايستادن و زدن و خوردن که کاری نيست؛ يکبار سی سال پيش هم ايستاديم. حالا اما اين را نخواسته ايم. می آييم هربار، بعد آرام می رويم، می زنيد می رويم، می کشيد می رويم، پاره می کنيد می رويم، خراب می کنيد می رويم. نه برای اين آمده ايم که همه ی آن روزها دوباره بشود. در خانه می شويم و حرف می زنيم با هم و توی حرفهايمان راه پيداست. حالا هرکس را می خواهند بگيرند، ببرند. منتظر نيستيم که بگويند چه کار کنيم. همه چيز يکباره روشن می شود. می آيد جلوی چشمم، از آغازش. يادت هست؟ شش ماه گذشته، که هر روزش اينطور بيدار شده ای يا با خوابکابوس گلوله يا يکی را گرفته اند يا که مرد بزرگی بود که رفت. با اس ام اس ها و زنگ ها و نگرانی. بيدار می شوی و دنيا سياهی ست دور و برت. اضطراب در خونمان رفته. خودمان را داريم. آنها دروغ می گويند. دروغ شان می زند بيرون. سوار دروغ نمی شود ماند. می آيد جلوی چشمم که هر بار آمديم و رفتيم و بعدش چه شد. پيرمرد که مرد، فرداش که روی دست بردندش، ماجرای عکس پاره و سوخته، دودِ هوا نشد؟ خودمان را داريم، دلداری خودمان را داريم، حواس خودمان را داريم، عقل حرف زدن که نداشتيم، حالا داريم. يعنی مردم سوارند، خودشان می برند، نه اين که کسی بالايی نشسته باشد، يعنی همين که کسی نمی گويد چه کار کنيم. به اضطراب شين می گويم اين را. به خودم می گويم اين را. آرام می شويم. برای همين شبش که ديوانه ام نمی نويسم. فرداش که عکسها را ديدم، فيلمها را ديدم، گريه کردم، خيلی. ننوشتم. حرف که زديم نشستم که بگويم. همه اش را به ياد بياورم. مرور کنم. از حرفهای خيلی ها بگويم. عين گفت يکی که اوفتاد، خون که پاشيد، مردم ريختند، گرفتندشان، عصبانی شدند، چه کار می کردند؟ نگاه می کردند؟ فرار می کردند و يکی که افتاد را می سپردند دست کفتار؟ و زدند و حلقه شدند دورشان، و خشمشان را خوردند. ماشين سوخته که تويش آدم نبود، آن که روی زمين افتاده بود و صورت نداشت چرا. او می گويد زنش، که آبستن است، شبش جيغ کشيده در خواب، عرق کرده و هراسان می پرد، او صدايش کرده و بيدارش کرده؛ چه ديده بود؟ توی بيمارستان بوده، بچه را بيرون آورده اند وقتی، دستانش خونی ست، شعار می دهد، عصبانی ست نوزاد. جيغ می زند مادر. از خواب بيدارش می کند او. به من می گويد. شش ماه است که اينطور از خواب بيدار می شويم. می گويم آنوقت که تو و من مانده ايم، آذر را و او را و ميم را گم کرده ام، هراسان برمی گردم، خيابان خالی ست. از وسط خيابان می روم. چيزی توی سرم نيست. ترس هم ديگر نيست. می خواهم برسم به ماشين. می خواهم برسم به آدم. برسم خانه. بنشينم. چايی. يکباره اما مترسک از روبروست که می آيد، از پشت سر می آيد. از پايين می آيد، از بالا می آيد و من که بعد فکر می کنم اينها کابوسخوابی بود که ديدم، باز می زنم به کوچه ای. جايی که مردم باشند. هستند، نمی بينی شان. سفير گلوله توی گوشت زوزه می کشد هنوز. و يکی شان دستش را می اندازد به شانه ات. فحش می دهد. می توانی بايستی و بزنی توی شکمش، بزنی يک جايی ش و بعد مردم بريزند؛ فرار می کنی اما، وزنت را می اندازی به سراشيبی و سر می خوری و می دوی و هنوز دور نشده ای چندان، که سنگی به ستون فقراتت می نشيند. سنگ باران می شود آنوقت از هر طرف، يک طرف که مردم اند، يک طرف که آنها و تو آن وسط گير افتاده ای. نيمخيز می دوی تا آنجا که مردم اند، مردم که پشت هم می ايستند، در خانه شان را باز می کنند، آبت می دهند، تسلايت می دهند. به شين می گويم ما هم را داريم. آنها چه دارند؟ من تو را دارم، پ را دارم، ميم را دارم، عين را دارم، او، آذر و ديگران و همه. زورمان همين است که با هم می نشينيم، حرف می زنيم، دوباره نگاه می کنيم، اگر اشتباهی کرده باشيم هم می گوييم که چه اشتباهی بوده، تجربه ی تازه ای. داريم که با هم بزرگ می شويم، ياد می گيريم با هم بودنمان را. به شين می گويم. به او می گويم. به تو. پنج نفر بوديم اولش، بعدش، همه بوديم باز، مردم بوديم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر