۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

من و بهمن يک سال پيش در چنين شبی چگونه بازداشت شديم؟ ژيلا بنی‌يعقوب، ما روزنامه‌نگاريم

درست سال پيش در چنين شبی بود که زنگ خانه ی همسايه ما را زدند و به آنها گفتند که" ما فاميل واحد کناری شما هستيم ،زنگشان خراب است لطفا در را برای ما باز کنيد" و همسايه ما در را برای شان باز کرد بی اينکه بداند آنها نه فاميل ما که بازداشت کنندگان ما هستند.هميشه همين طور است !هميشه با روشی اينگونه تو را دستگير می کنند.
همسايه ما وقتی از زندان ازاد شدم تا مدتها از من خجالت می کشيد که او در را به روی بازداشت کنندگان من و بهمن بازکرده است .اما او چرا بايد خجالت بکشد؟آ به او گفتم کسانی که دروغ گفتند و فريبش دادند بايد خجالت بکشند.
درست در چنين شبی بود که بهمن باتوم خورده و کوفته و خسته زودتر از من به خانه رسيده بود و خوابيده بود و وقتی رسيدم به من گفت :ژيلا !يک چای داغ برايم بياور و اگر می شود کيسه آب داغ را هم به من بده تا روی قسمت های کوفته و کبود بدنم بگذارم.
من چای گذاشتم و دقايقی بعد در يک ليوان بزرگ برای بهمن چای ريختم اما هنوز چايش را نخورده بود که صدای زنگ در واحد ما به صدا در آمد و بهمن با همه کوفتگی اش از جا پريد .آن شب و روزها اغلب ما روزنامه نگاران با صدای هر زنگی می دانستيم که پشت در کسی نيست جز آنها !.آنها که آمده اند با حکم های بازداشت فله ای که پيوستش فهرست های چند صدنفره است .
آنها سه نفر بودند !سه نفرشان هم دم در توی کوچه ايستاده بودند .شايد برای اينکه فرار نکنيم!يک نفرشان مودب بود.دو نفرشان احساس می کردند به خانه دو نفر از دشمنان ديرينه خود يورش آورده اند .اصلا ما را نمی شناختند اما فکر می کردند خيلی خوب می شناسندمان! ما را مزدور بيگانه لقب می دادند.
يکی شان به ما گفت :"شما که مثلا روزنامه نگار هستيد چرا از بدبختی هايی مردم افغانستان و عراق نمی نويسيد؟چرا از غزه نمی نويسيد؟"
می خواستم جوابش را ندهم .چون گفت و گو با او چه فايده ای داشت ؟برای او که پيشاپيش حکمش را برای من صادر کرده بود و من را مزدور بيگانه می خواند.نمی دانم چرا نتوانستم صبور بمان و گفتم : لطفا وقتی کسی را نمی شناسيد در باره اش راحت اظهار نظر نکنيد!من هم از بدبختی های مردم خودمان نوشته ام و از قضا هم از بدبختی های مردم افغانستان و عراق و غزه.من بارها به عراق و افغانستان سفر کرده و گزارش ها نوشته ام.
هم خودش و هم همکارش پوزخندی زدند و گفتند :تو ؟تو که طرفدار آمريکا هستی؟
خواستم بپرسم از کجا به اين تنيجه رسيده اند که من طرفدار آمريکا هستم که بهمن گفت :ژيلا !خواهش می کنم !بحث نکن.
حق با بهمن بود.چرا بايد با آنها بحث می کردم؟
اين بار گفتم :تا آنجا که می دانم شما فقط ماموريد که اينجا را تفتيش کنيد و ما را با خودتان ببريد نه بازجوهای ما که سوال هم می پرسيد.
درست در چنين شبی بود که آنها همه خانه ما را زير و رو کردند .زير و رو کردند تا لابد سندی برای ارتباط مان با بيگانگان پيدا کنند.آنها دهها سی دی آموزش زبان انگليسی ! را با خودشان بردند ،آنها دهها کتاب و مجله را که در بازارهای ايران يافت می شود با خودشان بردند ،آنها ده البوم عکس های خانوادگی ما را با خودشان بردند. آنها کامپيوتر ما را با خود بردند. آنها عاقبت من و بهمن را با خود بردند.
يک نفرشان آشپزخانه را زير و رو می کرد .بهمن کنارش در آشپزخانه ايستاده بود و با همان صبوری هميشگی اش به او در تفتيش کمک می کرد .من گفتم :بهمن جان !يک فنجان چای برايم می آوری ؟
بهمن برايم چای ريخت و آورد.
يکماه بعد بازجوی ارشد در يکی از بازجويی هايش به من گفت :"ديروز بچه های واحد عمليات را ديدم و خيلی ناراحت شدم.گفت آنها برايم تعريف کردند که تو چطور در مقابل چشمان آنها بهمن را تحقير کرده ای."
من با تعجب پرسيدم:"من ؟چطور؟"
گفت : "راست است که تو به بهمن گفته بودی که برايت چای بريزد؟"
گفتم :بله
گفت :به همين راحتی بهمن را جلوی ديگران تحقير کردی؟
همان موقع فهميدم فرق ما و شما در چيست آقای بازجو!
گفتم :يعنی شما هرگز برای همسرتان چای نمی ريزيد؟
گفتی :نه!همسرم برای من خيلی احترام قائل است.
گفتم :اما گاهی بهمن برای من چای می ريزد و گاهی هم من برای بهمن !همين آقای بازجو ! شايد فرق ما و شما در همين باشد .شايد فقط به همين يک دليل ساده من و شما نمی توانيم همديگر را درک کنيم. شايد !
درست يکسال پيش در چنين شبی مامورهای وزرات اطلاعات من و بهمن را سوار اتومبيل کردند و به اوين بردند و من آن شب فکر نمی کردم يکسال بگذرد و من خاطره آن شب را سال بعد در حالی بنويسم که بهمن عزيزم همچنان در اوين است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر