۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

ماجرای اسب تروا و خواب ديدن من

من از آن تيپ آدم هايی هستم که وقتی سرشان را زمين می گذارند، فوری به خواب می روند، و خواب هم نمی بينند ولی نمی دانم چطور شده است که اين روزها همه اش خواب می بينم، آن هم خواب های عجيب غريب. شايد به خاطر مسافرت و آب به آب شدن است، شايد هم به خاطر رويدادهای جاری.

مثلا همين چند روز پيش بود که خواب ديدم يک اسب مرا خورده و من در شکم او دست و پا می زنم و بعد يکهو يک در باز می شود و من وسط ميدان آزادی می افتم، بعد يکی از اهالیِ شهری به نام تروا را می بينم که اسم اش لی‌آکوان است و مرا دنبال می کند و در حالی که فحش ناموسی می دهد سعی می کند مرا با نيزه بزند. بعد من به آغوش احمدی نژاد که کنار يک موشک روسی در حال سخنرانی ست پناه می برم و او برای من از پيروزی های اتمی و موشکی ملت ايران حرف می زند و حرف می زند و من که ريش گذاشته ام و چفيه بسته ام و قيافه ام شبيه به مردان جنگ تحميلی و سردار قاسمی شده برای او دست تکان می دهم ولی به دست ام که نگاه می کنم می بينم يک روبان سبز به انگشتانم که به شکل وی انگليسی ست بسته شده که ناگهان يک برادر بسيجی آن انگشتان را با قمه قطع می کند و من در حالی که فرياد می زنم تو برادر منی و دشمن من نيستی، سعی می کنم به او يک پاکت سانديس بدهم بل که آرام شود، ولی او پاکت سانديس را با قمه مثل يک سامورايی حرفه ای روی هوا قطعه قطعه می کند و من مثل نئو، قهرمان فيلم ماتريکس، با حرکت اسلوموشن به طرف پشت خم می شوم و قمه بدون اين که به من بخورد از روی من عبور می کند، و من دوباره راست می شوم و به برادر بسيجی که می خواهد مرا مثل پاکت سانديس تکه تکه کند لبخند مليح می زنم و با صدايی لطيف می گويم سلام، من دوست تو هستم، و تو اصلا دشمن من نيستی، و برادر بسيجی که دچار ترانسفورميس شده و همين طور دارد قد می کشد و قدش از يک متر به يک متر و پنجاه و دو متر و دو متر و پنجاه و سه متر و حتی چهار متر می رسد و عربده و خرناس می کشد و صورت اش شبيه به دايناسور و تمساح می شود به من يک بطری نوشابه ی خانواده نشان می دهد و ابروهای پشمالويش را با يک لبخند کريه بالا می اندازد و عکس علی آقا، پسر آقای کروبی را نشان می دهد و به طرف مسجد اميرالمومنين اشاره می کند، بعد من که نمی دانم چرا از بطری نوشابه ترسيده ام به طرف فلکه صادقيه شروع به دويدن می کنم و برادر بسيجی دنبال ام می دود و من روی همان اسب چوبی که کنار خيابان محمدعلی جناح بغلِ يک خانه ی قديمیِ در حال ريزش که از محوطه ی آن بوی گندی به مشام می رسد پارک کرده ام می پرم، ولی اسب ام به شدت لنگ می زند و يک نگاه چپ چپ آخوندی به من می کند که اين اسب، اسب تو نيست و پياده شو برو سوار اسب آقای اسماعيل نوری علا و سکولاريست ها بشو، و من نااميد پياده می شوم و هر چه به اينجای اسب و اونجای اسب نگاه می کنم، سوراخی نمی بينم که بتوانم تويش قايم شوم، بعد يک دود قرمز می بينم که دور و بر مرا احاطه کرده و من فکر می کنم که وارد فضای مريخ شده ام و استفن هاوکينگ را می بينم که روی صندلی چرخدار به من لبخند می زند و به زبان کامپيوتری به من می گويد، عزيزجان، ما داريم با اين جسم عليل جهان های ديگر را کشف می کنيم، توی بيچاره با اين جسم سالم و تنومند کجای کاری، و من که عرق کرده ام و انگليسی بلد نيستم تا جواب استفن را بدهم، هم چنان به طرف اتوبان شيخ فضل الله نوری می دوم بل که بسيجی ها که مثل فيلم ماتريکس تکثير شده اند و تعداد شان بالای ميليون رسيده دست از سر من بردارند، بعد تصوير هوايی گوگل را می بينم که ما را در حال دويدن نشان می دهد، و يک طرف صفحه محسن سازگارا در حالی که وارد صحنه می شود و لبخند می زند، و انگشت "وی" شکل اش را نشان می دهد و راجع به ۶ مورد بسيار مهم در ده دقيقه و بيست و سه ثانيه حرف می زند، برايم آرزوی پيروزی می کند و يک طرف ديگر، صفحه ی بالاترين است که سمت چپ اش روی يک "تَبِ" کوچکِ قرمز رنگ، عدد ده هزار و خرده ای بازديد کننده ی هم‌زمان نقش بسته و همه مرا تشويق می کنند که "برگرد وسط ميدون، ما هم همگی وسط ميدون هستيم، کجا در می ری" و همين طور که من می دوم، ناگهان آقای خامنه ای را می بينم که مهره ی شطرنج اسب را که خيلی خيلی بزرگ و در حد و اندازه ی ميدان آزادی و برج ميلاد است با دستانِ –ببخشيد دستِ- بزرگ اش بلند می کند و تهِ مهره را با لبخندی خبيثانه، روی من که در حال نوشتن شعار بر روی اسکناس های هزار تومانی و دوهزار تومانی و پنج هزار تومانی هستم و ضمن نوشتن، راننده تاکسی را می بينم که می گويد نمی گيرم، و قصاب را می بينم که می گويد نمی گيرم، و بقال را –ببخشيد سوپری را- می بينم که می گويد نمی گيرم، و من از کارمند بانک خواهش می کنم که آن را از من بگيرد و به جای آن اسکناس تميز و بدون نوشته بدهد که راننده و قصاب و بقال آن را از من بگيرند، می کوبد و من پخش زمين می شوم و صحنه تاريک می شود و من خودم را در نزديکی های پاريس می بينم که به تظاهر کنندگان مقابل سفارت ايران پيوسته ام و دارم روی سر کارمندِ سفارت، تخم مرغ می شکنم و او که شبيه به يک تمساح کوچک است روی صورت اش ماسک آدم زده است و به من فحش خواهر و مادر می دهد و من که از اين همه فشار در حال انفجارم يک دفعه از خواب می پرم و از جا می جهم و در حالی که عرق کرده ام و لبانم خشک شده است دنبال کليد چراغ و ليوان آب می گردم.

يک خواب راحت می کرديم که از آن هم محروم شديم. خدا بقيه اش را به خير بگذراند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر