۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

دستخط ودفاع امیرانی در دادگاه و وصیتنامه و نامه او از زندان برای همسرش

اکنون که رژیم جمهوری اسلامی تعداد زیادی از روزنامه نگاران شرافتمند ایرانی را برای هیچ و پوچ زندانی کرده و به یند کشیده است ، بد نیست نگاهی به محاکمه یکی از پیشگامان روزنامه نگاری و انتشارات در ایران بیفکنیم تا به وظیفه ای که یکی از قربانیان رژیم اسلامی به گردن ما نهاده است پی ببریم . امیرانی در بیدادگاه اسلامی می گوید « اگر زنده ماندم خودم و گرنه صدها قلم نئین و پولادین که سرگذشت و سرنوشت این دریفوس بیگناه را بشنوند، در نقش «امیل زولا» مانند نی سبز شده بر دم چاه اسکندر غوغا به راه خواهند انداخت که: اسکندر شاخ دارد! اسکندر شاخ دارد! »

امیرانی در اواخر اسفندماه 1357 بازداشت شد ولی با این که تصور می‌کرد در موج اعدام‌های اولیه کشته خواهدشد، چندی بعد از زندان آزاد شد و باز هم، با وجود اصرار دوستان و بستگانش از ایران نرفت، تا این که مجدداً در سال 1359 بازداشت و بعد از چندین جلسه محاکمه محکوم به اعدام و تیرباران شد. جرائمی که به امیرانی نسبت داده شد و موجب صدور حکم اعدام وی گردید، ارتباط مستمر او با دربار و مقالاتی بود که بخصوص در بحبوبۀ انقلاب در دفاع از رژیم سلطنت نوشته . امیرانی همچنین متهم بود به این که در جریان وقایع مردادماه سال 1332 زاهدی نخست وزیر کودتا را در منزل خود مخفی کرده و در کودتای 28 مرداد 1332 نقش مؤثری ایفا نموده است.

در بخشی از ادعانامه دادستان علیه او از جمله به او گفته شده بود «آقای امیرانی شما علاوه بر مفسد فی‌الارض عنوان تفتین نیز دارید. شما با قلمی که در دست داشتید مردم و مؤمنین را از دین بیرون برده‌اید. و باید بگویم اگر چند نفر را می‌کشتید و آنها دین‌دار از این دنیا می‌رفتند، جرم شما سبک‌تر بود تا اینکه چند مؤمن را از راه مستقیم به در ببرید. شما در کشتن فرزندان این ملت دست داشته‌اید. (کیهان 25/11/59).


امیرانی در دادگاه بدون داشتن وکیل شجاعانه از خود دفاع کرد و از جمله در باره شلاق خوردن به جرم مشروبخواری به دادگاه گفت:

« پس از شلاق خوردن نابجا، آن هم به جرم و اتهام مشروبخواری! که در عمرم با آن سر و کار نداشته‌ام چند ساعت بعد وقتی به زور مرا برای شستشوی مدفوع مخلوط با جراحات ناشی از شلاق بر روی ران و کفل و پشتم می‌بردند، دم در بند انفرادی جلو مستراح به مرد ریشوئی برخوردم که با یک لحن و حالت خشک و خاصی، مرا که به بدبختی خود و حال مملکت و مردم آن می‌گریستم، مخاطب قرار داده گفت: حال شما چطور است!! » . از ورای دستخط چنین بر می آید که فرد ریشو کسی جز دکتر شیخ الاسلام زاده*1 وزیر بهداری هویدا که علیه او شهادت داده بود نیست .امیرانی به دادگاه چنین می گوید :

«سومین دروغ ایشان در مورد من و در برابر دادگاه طبق نوشتۀ روزنامه‌ها این بود که گفته بود: «من یک میلیون تومان مال دولت را از مدیر خواندنیها وصول کردم!»در صورتی که اصل مبلغ مورد اختلاف بابت حق بیمه کارگران چاپخانه مبلغی در حدود سی و شش هزار تومان بود که با زبان تأخیر تأدیه به پنجاه و سه هزار تومان رسیده بود و این مبلغ را هم دو بار به موجب اسنادی که مورد تأیید خود آن سازمان و نخست وزیری هم رسیده و وزارت کار هم تأیید کرده بود گرفته بودند و شرح ماجرا به تفصیل در دوره‌های مجله چاپ شد. که آخرین آن شماره 3 از سال سی و نهم، صفحات 40 تا 51 می‌باشد که هر کس مایل است می‌تواند ببیند.

دستخط امیرانی از دفاع در دادگاه.این نوشته هارا می توانید به صورت پی.دی.اف در [اینجا] و [اینجا] نگاه کنید

و اما سخن راست آقای دکتر شیخ‌الاسلام زاده آخرین وزیر بهداری کابینه هویدا در دادگاه آنجا بود که گفته بود: «من دستور دادم که مأموران به مؤسسه خواندنیها رفته، ماشین‌ها را توقیف کنند!» در صورتی که تا آن روز با آنکه دهها شاهد و گواه بر این ماجرا داشتم که به دستور شخص وزیر که دکتر شیخ‌الاسلام زاده باشد، این کار را کرده‌اند باور نمی‌کردم! زیرا در آن روز هجوم مأموران، تمام روز هر چه خواستم با شخص وزیر و حتی معاونش تماس بگیرم، تلفن چی وزارتخانه پیوسته به بهانه‌ای از سر باز می‌کرد که من ناچار شدم به شرح مندرج در شماره 2 سال 39، مورخ شهریور 1357، به نخست وزیر آموزگار متوسل شوم.

حتی بعدها در بند 4 زندان اوین (مرداد 1358) یکی از ساواکی‌های مأمور وزارت کار وقتی مرا شناخت گفت: «آن روزی که مأموران به چاپخانه خواندنیها آمدند، خود وزیر پای تلفن بود و مرتب دستور می‌گرفت و دستور می‌داد.» ولی من، باور نمی‌کردم که یک چنین وزیری از تماس تلفنی با مدیر مؤسسه بپرهیزد، ولی وقتی خود او در دادگاه به دادن چنین دستوری اقرار کرد، به مصداق اینکه: قاضی از پس اقرار نشنود انکار» معلوم می‌شود سوءظن من به این شخص که در دست هویدا مثل موم بوده و به تحریک او این کار را کرده بود تبدیل به یقین گردید. آن هم چه یقینی، که در بازداشت دوم در 8/6/1359 (سه روز بعداز بازداشت) پس از شلاق خوردن نابجا، آن هم به جرم و اتهام مشروبخواری! که در عمرم با آن سر و کار نداشته‌ام چند ساعت بعد وقتی به زور مرا برای شستشوی مدفوع مخلوط با جراحات ناشی از شلاق بر روی ران و کفل و پشتم می‌بردند، دم در بند انفرادی جلو مستراح به مرد ریشوئی برخوردم که با یک لحن و حالت خشک و خاصی، مرا که به بدبختی خود و حال مملکت و مردم آن می‌گریستم، مخاطب قرار داده گفت: حال شما چطور است!!

آن وقت بود که او را شناخته فهمیدم قسمتی از این دسته گل تازه به آب داده شده زیر سر کیست! خاصه که یکی دو نفر از زندانیان بند انفرادی هم بعدها در بند 2 تأیید کردند که ایشان در برابر سایرین از من به بدی یاد کرده و گفته: خیلی ناقلاست!» که خداوند از سر تقصیر همه ما بگذرد، از جمله ایشان. به همین مناسبت و مناسبت‌های بسیار دیگر بود که به محض ورود به بند 2 تا مدت دو ماه تمام از فرط درد و رنج تب می‌کردم، ولی حتی یکبار نام شیخ‌الاسلام زاده را بر لب نیاوردم تا چه رسد به استفاده از طبابت ایشان، که اگر هم به حال مرگ بیفتم از دارو و درمان او استفاده نخواهم کرد و امیدوارم هرگز کس دیگر هم، تنش نیاز طبیبان نیازمند مباد!

این تنها شیخ‌الاسلام‌زاده نبود که تصور می‌کرد گرفتاری او مربوط به نوشته‌های مندرج در خواندنیهاست. شخص هویدا و وزیر اطلاعاتش کیانپور، حتی نیک‌پی و جمشید اعلم هم مانند خیلی‌ها که موفق به فرار نشده و به دام افتادند، نیز ممکن است همینطور فکر کرده باشند. و حال آنکه این نظریه، اگر نادرست نباشد ناقص است. این راست است که خواندنیها و نویسندۀ آن مانند همیشه نخستین نویسنده و نشریه‌ای بودند که در تابستان سال 1356 با دیو سانسور شاخ به شاخ شدند تا در زمستان آن سال که از دهم دی‌ماه به بعد باشد، به تدریج آن را به زانو درآوردند و با مایه گذاشتن از مال و جان و جسم خود آزادی مطبوعات را تجربه و تضمین کردند. و سایر مطبوعات با آنها در سایر مسائل سالها در مورد انتقاد از حکومتگران که رفتن به پیشواز انقلاب اشد، درست از یکسال تا یک سال و نیم فاصله زمانی داشتند. یا چیزی ننوشتند و در نوشته‌هایشان مطلقاً نامی از هویدای نخست وزیر و وزیر دربار نمی‌بردند تا چه رسد به انتشار اسناد سانسور، و یا در ماههای نزدیک به انقلاب با دست زدن به اعتصاب، مهمترین سنگر ملی و مردمی را خالی گذاشته خیال خود و خوانندگان خود را راحت کرده، نه تنها وظیفۀ دشوار سرمقاله نویسی در آن روزهای حساس، بلکه گزارش اوضاع و احوال را هم که جنبۀ خبری داشت به گردن باریکتر از موی ما انداختند. ولی این موضوع به هیچ وجه دلیل آن نیست که ما، به قصد انتقامجوئی و یا روی خبث طینت خواهان مرگ و نابودی کسی بوده باشیم. کاری که در عمرمان خواستار آن نبوده‌ایم.

از طرف دیگر طبق مواد قانون اصل صلاحیت دادگاه و شخص حاکم شرع هم مورد تردید و اعتراض است، تا چه رسد به جزئیات ادعاهای مندرج در پرونده، نظیر ادعای ساواک در مورد خسیس خواندن دروغین و ناشیانۀ فرد سخاوتمند و حتی دست بر باد بده‌ای چون بنده. که اگر یک نفر از آشنایان آن را تأیید کرد، هر مجازاتی را قبول دارم. عجبا در دادگاه انقلابی اسلامی، جای مستضعفین جهان یکی را با آب و تاب محاکمه کرده در بیان حالاتش در روزنامه‌ها می‌نویسند: «از شمیران بیجاره و گرسنه آمد و خانه شاگرد منزل یک سرهنگ شد. الی آخر...» در صورتی که شمیران بیجاره نبود و شهرستان بیجار بود و آن آقا هم که آقای محمود اورامی است، سرهنگ نبود و ستوان دوم بود و بیگانه هم نبود و خویشاوند بود و من همۀ آنها را به تفصیل در شرح حالم که بیست و چند سال پیش یکبار و چند سال پیش هم برای بار دوم در مجله چاپ شد به تفصیل نوشته‌ام. و حتی جریان برف پاروکنی و شاگرد ساعت ساز و سراج و صحاف و مطبعه بودن را هم بر آن افزوده‌ام تا کور شود هر آن مستکبری که نتواند دید.

همه اینکارها و موزعی روزنامه ایران باستان را هم در حین تحصیل کرده‌ام، ولی دزدی نکرده، زور و ظلم نکرده و تحمل زور و ظلم از احدی حتی این دادگاه هم نخواهم کرد. ممکن است خود انتقام خود را نتوانم بگیرم، ولی نسل حال و آینده که نمرده؟!

تازه بعد از همه اینها، هم بنده از ابتدا در نقش محقق و همکاری با دادگاه برای کمک به روشن شدن قضایا، به ویژه دلسوزی به حال روحانیت. روحانیتی که همواره طرفدارش بوده‌ام و امیدوارم همیشه هم باشم، ناچارم در اینجا به عرض حاکم شرع دادگاه برسانم که:

«روحانیون و کسانی که در دادگاهها و کمیته‌ها و دیگر ارگانها به خدمت اشتغال دارند، نباید در اموری که صلاحیت آن را ندارند، دخالت کنند، که دخالت آنان علاوه بر اینکه از جهت عدم صلاحیت، غیرمشروع است از جهت بدبینی مردم به روحانیت و در نتیجه جدا شدن آنها از هم لطمه‌ای بزرگ به اسلام و کشور اسلامی ماست».این متن قانون اساسی یا مصوبه شورای انقلاب، یا نوشتۀ مدیر خوندنیها نیست که نقش بر آب تلقی گردد. این عین متن پیام امام است که در روز 22 بهمن 1359 که همین دو هفته پیش باشد به وسیله فرزند برومندشان حجت‌الاسلام حاج سید احمد خمینی در برابر میلیونها شنونده در میدان آزادی خوانده شد.

من نمی‌دانم در حال حاضر شما در برابر استماع این پیام روح‌اللهی چه می‌کنید ولی خود من در زندان و حال حاضر، نخست به احترام عمق و از دل برآمدگی آن، نخست یک دقیقه سکوت می‌کنم...... و فردا اگر زنده ماندم خودم و گرنه صدها قلم نئین و پولادین که سرگذشت و سرنوشت این دریفوس بیگناه را بشنوند، در نقش «امیل زولا» مانند نی سبز شده بر دم چاه اسکندر غوغا به راه خواهند انداخت که: اسکندر شاخ دارد! اسکندر شاخ دارد! چنانکه در رژیم گذشته این قبیل صداها قبل از همه از همین قلم نئین برخاست!»»

امیرانی چندی پس از بازداشت اول و در حالی که انتظار داشت او رانیز چون سایرین اعدام کنند نامه ای برای همسرش از زندان نوشت . وی در این نامه می نویسد :


همسر عزیز و مهربان و رنجدیده‌ام. خیلی از تو شرمنده و برای خود متأسفم که در تمامیت دوران زندگی زناشوئی از آذر 1321 تا به امروز، و بعد از به هم رسانیدن چهار فرزند و پنج نوۀ خردسال، نتوانسته‌ایم حتی یک ساعت مانند سایر و زن و شوهرهای دنیا، دوبدو با هم صحبت کنیم و این روزها که حتی یک دقیقه‌اش هم نمی‌توانیم.

سبب بر هر کس مجهول باشد بر تو و فرزندان و کسانم روشن است و آن این که در سال 1319، یعنی دو سال قبل از ازدواج، خداوند تبارک و تعالی، به من فرزندی عنایت فرمود که از فرط احساس مسئولیت و علاقه به آموزش و پرورش او، شما و دیگر فرزندانم را تا به امروز از یاد برده‌ام، حتی خورد و خواب و آسایش خود را، و آن «خواندنیها» بود که امروزه به یمن همین مراقبت‌ها، بعد از گذشت 39 سال و هشت ماه، هزارها خویشاوند و دوست و آشنا و طرفدار پابرجا، به صورت خریدار و خواننده، آن هم از نوع فهمیده و باتجربه و با ایمان، در اقصی نقاط کشور و جهان دارد، و به همین نسبت مخالف و دشمن و بدخواه و حسود به صورت آشکار و پنهان...

شریک زندگی سراسر دردسرم: تو باید روزی هزار بار به درگاه خدا شکرگزار باشی که همسر یک روزنامه‌نگار شرافتمند و با شهامت و مردم دوست بوده و هستی. اگر خدای نکرده زن فلان ارتشبد معدوم یا نخست وزیر محکوم و وزیر منفور یا شهردار مردم‌آزار و یا وکیل سازشکار و یا سرمایه‌دار وردار ورمال بودی، چه می‌کردی؟... حال خودت انصاف بده، فردا به فرض این که مرا هم به اشتباه یا به عمد کشتند، در این صورت وضع تو که خانم امیرانی نویسنده و مدیر خواندنیها هستنی در افکار عمومی و میان مردم بهتر است، یا آنها که ناچارند نام فامیلی همسر خودراکنارگذاشته، نام فامیلی پدری رااختیار کنند. آیااین خود یک نعمت دائمی و الهی نیست که قدر آن را نمی‌دانی؟ در این صورت به فرمودۀخدا: فبای الا و ربکما تکذبان.

بعد از من بیهوده، به خاطر دیدن مدفن جسم و جسد من، مانند دخترت فریده، راهی بهشت زهرا که معلوم نیست مقبرۀ خانوادگی ما را هم به ما بدهند یا نه، نشو. جسم من الآن هم مثل آن وقت‌ها، ارزشی ندارد. من تمام وجودم روح است و قلب و مغز و اندیشه که همۀ این‌ها در لابلای هزارها نوشته که در دوره‌های چهل سالۀ مجله از خود به یادگار گذاشته‌ام، مستور و مستتر است. تو و بچه‌هایم مانند سایر مردم، هر وقت خواستید با من حرف بزنید، آن نوشته‌ها را به جای یک بار چند بار با دقت بخوانید. بیچاره من که نمی‌توانم با کسی حرف بزنم.به همۀ دوستان و آشنایان دیده و نادیده سلام مرا برسان و بگو:
در حق ما به درد کشی، ظن بد مبر آلوده گشت خرقه، ولی پاکدامنیم!

این نامه را می توانید به صورت پی.دی.اف در [اینجا] نگاه کنید

امیرانی در شب اعدام، دو وصیت‌نامۀ کوتاه، یکی خطاب به همسرش و دیگری خطاب به مردم و خوانندگان خواندنیها نوشت، که عشق او را به مجله‌اش، حتی در دم مرگ نشان می‌دهد. در وصیتنامۀ خطاب به همسرش، که در ساعت 5/2 بامداد روز 31/3/1360 امضا کرده می‌نویسد:

«همسر عزیزم، بانو اقدس امیرانی. از این که در این آخر عمری نتوانستم از تو و دختر بی‌سرپرستم فریده، که خود سرپرست سه طفل یتیم است خداحافظی کنم، متأسفم. ولی باور کن هرگز خدمات و زحمات ترا که در این روزهای آخر عمر مرتباً به من سر می‌زدی، فراموش نمی‌کنم. نعش مرا که هیکل ظاهریم باشد، هرجا خواستی پرت کن. اصل کار روح من است و فکرم که جای هر دو در صفحات مجلۀ خواندنیهاست. هر وقت خواستی با من صحبت کنی، نوشته‌های مرا که طی چهل سال چاپ شده در مجله بخوان...»

وصیتنامۀ دوم که مفصل‌تر از وصیتنامۀ اول است، با این جملات خاتمه می‌یابد:«با آن که هنگام مرگ با روحیه‌ای طلبکار از دنیا می‌روم، امیدوارم اگر خطائی به سهو کرده باشم، خداوند مرا هم از پرتو سایر بندگان نیکوکارش عفو فرماید.از عموم خوانندگان فهمیدۀ مجلۀ خواندنیها که با علاقه طی این چهل سال مجلۀ مرا خوانده و به عمق نوشته‌هایم آشنا هستند، حلالیت طلبیده و همۀ بازماندگان خود را که کس و کاری ندارند، به کس بی‌کسان، یعنی آن که تا چند دقیقۀ دیگر به لقایش می‌شتابم، می‌سپارم».از روزنامه نگاران ایرانی دوران سلطنت پهلوی‌ها، فقط یک نفر -علی‌اصغر امیرانی مدیر خواندنیها ـ به جرم روزنامه‌نگاری و نوشته‌هایش اعدام شده است.
-------
پانویس :
*1-شيخ الاسلام زاده ، دکتر شجاع الدين پزشک متخصص شکسته بندی فرزند سيدحسين شيخ الاسلام زاده وکيل دادگستری و رئيس کانون وکلای آذربايجان، در سال 1310 در تبريز متولد شد و پس از اتمام تحصیلات در امریکا به ایران بازگشت . وی در جریان شکستن پای هویدادر سانحه رانندگی در جاده شمال با امیر عباس هویدا دوست شد و در سال 1353 به وزارت بهداری منصوب شد . شیخ الاسلام زاده که از بنیانگزارن و سهامداران بیمارستان پارس تهران بود در زمان نخست وزیری شریف امامی همراه هویدا و ارتشبد نصیری و ولیان دستگیر و در پادگان جمشیدیه زندانی شد .وی در روز 22 بهمن ماه 1357 در جریان حمله به زندانها به دست نیروهای انقلابی افتاد. وی مدتی در زندان اوين در زندان اوین مداوای زندانیان را به عهده داشت سپس محاکمه شد و پس از آن مورد عفو قرار گرفت.


بخش اول این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش دوم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش سوم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش چهارم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش پنجم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش ششم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش هفتم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش هشتم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش نهم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش دهم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش یازدهم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش دوازدهم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش سیزدهم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش چهاردهم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش پانزدهم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش شانزدهم این مطلب را در[اینجا] بخوانید-بخش هفدهم این مطلب را در[اینجا] بخوانید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر