آنچه در این بخش میآیدانتخابی از رادیو کوچه در بین رسانهها است.
منبع: العربیه نت
هوشنگ اسدی خبرنگار «چپگرای» ایرانی در کتاب خود «نامههایی به شکنجه گرم» به بخشهایی دهشتناک از شکنجه خود در دوره ۶ سالهای میپردازد که در زندانهای جمهوری اسلامی ایران گذرانده بود. او حدود ۲ سال از این مدت را در سلول انفرادی سپری کرده بود.
«در سایه حکومت اسلامی یک اشک هم از چشم بیگناهی جاری نمیشود» اینها کلماتی است که آیتاله علی خامنهای رهبرکنونی جمهوری اسلامی در دوره رژیم شاه سابق ایران با اسدی هم سلولی بود و هنگام خداحافظی این جمله را به او گفت.
کمتر از ۱۰ سال پس از آن در سال ۱۹۸۴ اسدی باز خود را در زندان یافت، این بار اما در زندان حکومت اسلامی و به مدت دو سال در معرض شکنجهای برنامهریزی شده و مستمر قرار گرفت. او در این مدت همواره اشک میریخت و وعدههای خامنهای را به یاد میآورد.
اسدی دوستی چندین سالهاش با آیتاله خامنهای را به یاد میآورد و از روند تحول او سخن میگوید که چگونه از یک روحانی پارسا و خوش مشرب به رهبر نظامی تبدیل شده است که جز شکنجه و کشتار، روشی دیگر برای ساکت کردن مخالفان خود نمیشناسد.
هوشنگ اسدی یکشنبه ۲۲-۸-۲۰۲۰ در مصاحبه با روزنامه «الشرق الاوسط» میگوید: «قدرت خامنهای را عوض کرد.» او تاکید میکند که تماس او با رهبر جمهوری اسلامی به رغم دوستی و نزدیکی به او پیش و پس از انقلاب از آن تاریخ قطع شد. او میافزاید: «امروز ما به دو جهان مختلف تعلق داریم. حتا دوست ندارم که بار دیگر باهم تماسی داشته باشیم.»
با وجود گذشت ۲۵ سال از پایان تجریه زندان در جمهوری اسلامی و خروج او از ایران به پاریس، اما اسدی تاکید میکند که هنوز دردهای آن دوره او را همراهی میکنند. به رغم اینکه پزشک از او خواسته بود از نوشتن کتاب دست بردارد، او اما نوشتن را تا پایان ادامه داد. اسدی در اینباره میگوید: «نوشتن این کتاب مبارزهای دردناک بود. هر بامداد که نوشتن را آغاز میکردم، گویا به جهنم باز میگشتم.»
کتاب شکنجه
اسدی تاکید میکند که کتابش نه درباره خامنهای است و نه برادر حمید (بازجویش) بلکه درباره شکنجهای است که در بسیاری از کشورها هنوز کاربرد دارد. او میگوید: «کتاب پژوهشی است درباره موضوعی که وجدان بشریت را به درد میآورد» و درباره تجریه خودش میافزاید: «جوانی بودم جویای آزادی، با احساس ملیگرایانه عمیق و عاشق ادبیات. گمان میکردم که جهان میتواند تغییر کند. از انقلاب ایران پشتیبانی کردم و به شدت ایمان داشتم که دیکتاتوری برای همیشه پایان خواهد یافت و درهای آزادی گشوده خواهد شد.»
او همچنین ادامه میدهد: «ولی به یکباره خود را در جهنم یافتم… برادر حمید گمان میکرد که نماینده خدا بر روی زمین است و من یک جاسوس خائن و نماد فساد و شر هستم. هر چه را به من نسبت میداد میبایست به آن اعتراف میکردم.. و در اثر شلاق و ممانعت از خواب و آویزان کردن از سقف برای روزها و شبها و باور کردن اینکه همسرم نیز تحت شکنجه است، به هر چه میخواستند اعتراف کردم.»
بازداشت و آغار شکنجه
اسدی در کتاب خود توضیح میدهد که حکومت اسلامی ابتدا با مجاهدین خلق که بر علیه حکومت دست به فعالیت نظامی زده بودند، برخورد کرد. از آن پس نوبت دیگر گروهها و احزاب منتقد رسید و بعد نوبت ما… او میگوید: «در روزنامهای وابسته به حزب کمونیست کار میکردم. روزنامهای که نه تنها مخالف حکومت نبود، بلکه بهدلیل مواضع ضدآمریکاییاش، به گونهای از حکومت هم حمایت میکرد. ۱۷ ژانویهی ۱۹۸۱ بود و من ۳۱ ساله. در را باز کردند، یک عکس داشتند و یک برگهی احضاریه، مدام میپرسیدند اسلحهها را کجا پنهان کردهای؟ من هم کتاب و قلمهایم را نشانشان دادم. خندیدم و گفتم : «اینها همه اسلحههای من هستند.»
او را به زندان کمیتهی مشترک تهران منتقل کردند. جاییکه زمانی در اختیار شاه بود و بعدها در اختیار جمهوری اسلامی قرار گرفت. به چشمانش چشمبند پوشاندند و به زور نشاندنش.
… یکی به من نزدیک شد و دستانش را روی شانهام گذاشت: «علیه حکومت توطئه میکنید و قصد کودتا دارید،» «این سوال خلاف قانون اساسی است» دستور داد تا چشمبندم را کمی بالا بزنم. یک سیلی به صورتم زد و هفت تیرش را نشان داد: «این دو، اولین بندهای قانون اساسی هستند، آخرینش هم اینکه مخت را متلاشی میکنم.»
هوشنگ اسدی سه ماه تحت شکنجه قرار گرفت. به خاطر میآورد که رادیو در حال پخش یکی از برنامههای متداول دوران جنگ بود… «کربلا کربلا ما داریم میآییم، یا حسین یا حسین ما داریم میآییم…»
و او بیحرکت روی یک تخت فلزی افتاده بود. ساعتها مشت و لگد خورده بود و پاهایش را شلاق زده بودند. غالبن شکنجه گران بیش از یک نفر بودند اما هر زندانی یک بازجوی مشخص داشت. بازجوی اسدی هم برادر حمید بود.
«از صبح زود شروع میکردند، تا وقت ناهار و بعد از یک استراحت کوتاه از نو شروع میکردند تا آخرین ساعات شب. چیزی میان ۸۰ تا ۲۰۰ ضربه شلاق در روز. بعد میفرستادند برای خواب.»
«من را به داخل سلول پرتاب کردند. نیمه جان و بیرمق و غرق خون؛ اما تا چشمانم گرم میشد، در را باز میکردند و دوباره شکنجه را از نو سر میگرفتند. از دریچهی در سلول هوای من را داشتند. تا چشمانم را میبستم میآمدند داخل و همه چیز دوباره آغاز میشد.»
دستهای او را میبستند و او را در حالیکه دستهایش پشت کمرش گره شده بود، کتک میزدند. یکی از بالا و یکی از پایین. طنابی به دستبند متصل بود که آنسویش چسبیده بود به سقف. طناب را که میکشیدند پاهای او رو به سوی آسمان قرار میگرفت. آنوقت کف پاهایش را شلاق میزدند. «برایت تنها یک روزنهی کوچک از امید به رهایی از درد باقی میگذاشتند.»
یک شب، زنی چادر به سر در راهرو را به او نشان دادند و گفتند که این همسر توست و ما به او تجاوز میکنیم. هوشنگ گفت : «هر چه بخواهید میگویم.»
همسرش، نوشابه امیری میگوید:«دستهایش را باز کردند و برایش غذا آوردند.»
هوشنگ پرسید چه چیزی میخواهند که بگوید؟ و آنها گفتند: «بنویس که تو جاسوس سازمان او.آر.اس اس هستی» بعد از او پرسیدند دیگر برای کدام کشورها کار میکنی؟ و هوشنگ نمیدانست چه باید بگوید. مدام به صورتش سیلی میزدند. طوری که هفتتا از دندانهایش خرد شد. او را از پا آویزان کرده بودند، طوری که سرش به زمین برخورد میکرد. «او را آنقدر شکنجه میکنند تا به جاسوسی انگلستان هم اعتراف کند… امیری میگوید: «در حالیکه غرق خون و کثافت بود، به سلول انفرادیش انداختند.»
آنجا یک مرد دیگر او را میبیند: «چه کسی این بلا را سر تو آورده؟ میخواهی همسرت را ببینی؟ «و به او میگوید که میتواند دوش بگیرد. اما درست زمانی که لباسهایش را برای رفتن به حمام درآورده بود، دوباره آمدند و او را گرفتند زیر مشت و لگد و گفتند: «اعترافهای او تازه شروع شده.»
خودکشی
او را از پا آویزان کرده بودند. «رفتند و یک شیشه مواد ضدعفونی کننده را نزدیک او جا گذاشتند» امیری ادامه میدهد: «وقتی برای مدت کوتاهی بازش کردند او در شیشه را با دندانش باز کرد و تمامش را سر کشید. میخواست خودش را بکشد. همین کار را هم کرد. گمان کرد کارش تمام شده و احساس خوشبختی میکرد.»
بعد از ده دقیقه آمدند، «چطوری هوشنگ؟ »، «دیگر نمیتوانید کاری با من داشته باشید، من مردهام»، «تو نمردهای، فقط یک بطری الکل نوشیدهای و الکل در اسلام حرام است و تو باید تنبیه شوی»، و بعد به او به جرم خوردن الکل هشتاد ضربه شلاق زدند.
یک بار دیگر شیشههای عینکش را شکست و خورد تا خود را بکشد. بازجو رسید. به او یک داروی مسهل و مقداری سیبزمینی خام کثیف خوراندند تا شیشهای را که خورده بود دفع کند. بعد به او گفتند که اگر اعتراف نکند مجبورش خواهند کرد تا مدفوعش را بخورد.
از نو وانمود کردند که همه چیز تمام شده، او را به زیرزمین بردند. اتاقی پر تابوت. «باید نام سران کودتا را بگویی» بعد یکی یکی در تابوتها را باز میکردند و او صورت سفید دوستانش را میدید که در هیاتی بیجان آنجا خوابیده بودند. گفتند که تا اسمها را نگفتهای حق حرفزدن نداری، اگر به چیزی احتیاج داشت باید واقواق میکرد و آنها میخندیدند. این اوضاع برای یک ماه ادامه داشت و هوشنگ در این مدت تبدیل به یک سگ شده بود. اسمهای زیادی را گفت، از آدمهایی که میشناخت و نمیشناخت و حدس میزد. مثل حسن هاشمی، پائولو جوزپه و نیکولا سارکوزی… همین کار را با همهی بچههای توی تابوت انجام دادند. سرآخر پس از اعترافات در سالهای ۸۸ و ۸۹ محاکمه شدند و از پی محاکمه قتلعام بیش از دوهزار نفر اجر شد. آنهایی که مثل هوشنگ جزو سران نبودند، بعد از چند سال آزاد شدند. بعضی خودکشی کردند، بعضی معتاد شدند و عدهای هم دچار بیماری افسردگی.
روابط با خامنهای
اسدی میگوید آن تجربهای را که در زندانهای جمهوری اسلامی گذراند، روابطش با خامنهای و وعدههایی را که داده بود در ذهن او زنده میکند. تا پیش از مدت کوتاهی او را دوست خود به حساب میآورد. در کتاب خود از اولین باری که خامنهای را در یک سلول مشترک در پاییز ۱۹۷۴ دید سخن میگوید.
او در اینباره میگوید: «مرد بسیار لاغری دیدم که عینک به چشم دارد و ریش سیاه بلندی بر صورتش نمود داشت. بهروی انبوهی از پتوهای سیاه نشسته بود. از آنجا که عبایی ساخته شده از لباس زندان بر دوش داشت، فهمیدم که روحانی است».
ایستاد، لبخندی زد و دست خود را دراز کرد و خود را معرفی کرد: «سیدعلی خامنهای هستم، خوش آمدی.»
اسدی روایت میکند که در ماههای زندان بودنش در زمان رژیم شاه، با خامنهای همراه بود و در این مدت ماجراهای زیادی برای یکدیگر تعریف کردند و درباره فلسفه، شعر و ادب سخن گفتند. خامنهای برای او تعریف کرده که چگونه عاشق همسر خود شده و در حالیکه در زیر درختی در نزدیکی یک چشمه نشسته بودند و روبهرویشان پارچهای که بر روی آن نان و انواع سالاد قرار داشت، از او خواستگاری کرد. برای او ماجراهایی از دو پسرش مصطفا و احمد تعریف کرد به گونهای که اسدی در مدت زمان کوتاهی به این مرد علاقهمند شد.
«به سرعت رابطه میان این جوان چپگرای ساده و آن مرد پرهیزگار باهوش در آن سلول کوچک به رابطهای عاطفی تبدیل شد که پیامدهای سیاسی خود را داشت». همانگونه که اسدی در کتابش روایت میکند. در آن هنگام اسدی ۲۶ سال سن داشت و خامنهای ۳۷ ساله بود.
مرد پرهیزکار
اسدی خامنهای را در زندان، مردی بسیار پرهیزگار توصیف میکند که در نماز به گریه میافتاد. او میافزاید: «به شکلی جدی و با هیبت وضو میگرفت. بیشتر وقت خود مخصوصن وقت غروب را روبهروی پنجره میگذراند. قرآن را به آرامی گوش میکرد. نماز میخواند و سپس گریه میکرد و صدایش از گریه بلند میشد. در پیشگاه خدا به کلی خود را میباخت. چیزی در آن روحانیت بود که با دل سخن میگفت.»
سیگار و حمام مشترک
اسدی از میزان علاقه خامنهای به سیگار سخن میگوید. به گفته او به هر زندانی یک نخ سیگار روزانه اختصاص داده میشد و چون او سیگاری نبود، سیگار خود را به خامنهای میداد. او میافزاید: خامنهای «دو نخ سیگار را به شش قسمت تقسیم میکرد و با کشیدن هر قسمت، لذت فراوانی میبرد.»
او همچنین از مردی سخن میگوید که دیدش به دنیا بسیار متفاوت بود. میگوید که خامنهای به گونهای به دنیا نگاه میکرد که گویا یک لطیفه یا یک چیز خندهدار باشد. او روایت میکند که خامنهای چگونه در حمامهای مشترک خود را میشست در حالیکه لباس زیر به تن داشت.. هنگامی که از او درباره دلیل این کار پرسیده، خامنهای پاسخ داد: «دیدن اعضای تناسلی یک مرد توسط مردی دیگر گناه است.»
میگوید که پس از آن بر سر یک راهحل توافق کردند. اسدی متعهد شد که در حمام مشترکی که ۲ دقیقه در هفته برای هر زندانی اختصاص داده میشد، به بدن خامنهای نگاه نکند.
سه ماه اسدی و خامنهای در یک سلول شریک بودند، خود را با یک پتو پوشاندند و ماجراهای یکدیگر را شریک شدند. اسدی میگوید که زمان سه ماه بود اما عمقی سه ساله داشت.
پس از آن از یکدیگر جدا شدند اما تا سالها بعد با یکدیگر در تماس بودند. اسدی لحظه وداع را روایت میکند که چگونه خامنهای گریه میکرد. او در اینباره میگوید: «یکی از نگهبانان آمد و دستور داد پتوی خود را بردارم و به دنبالش بروم. بارها درباره این که پس از آزادی کجا با یکدیگر ملاقات کنیم سخن گفته بودیم. یکدیگر را در آغوش کشیدیم و گریه کردیم. احساس کردم که رفیق هم سلولیم میلرزد. گمان کردم سرمای زمستان او را لرزانده است. بلوز خود را درآوردم و به او اصرار کردم که آن را بپذیرد. آن را گرفت و پوشید. باز همدیگر را در آغوش گرفتیم. احساس کردم اشکهای گرمش بر صورتش سرازیر شده است. سپس در گوش من زمزمه کرد: «در سایه حکومت اسلامی یک اشک از چشم بیگناهی سرازیر نمیشود.»
در بخش دیگری از کتاب، اسدی میان خامنهای و کروبی یکی از رهبران جنبش سبز ایران امروز سخن می گوید که در سال ۱۹۷۵ در زمان رژیم شاه سابق با او همسلولی بود. میگوید که کروبی حساسیت خامنهای در حمام را نداشت و همواره میان زندانیان احساس راحتی میکرد. او میافزاید: «شخصیت او همان بود که امروز میبینیم. گاهی وقتها گمان میکنم که او هیچ تغییری نکرده است. صریح و تندخو است اما بسیار خوش مشرب است.»
روایت میکند چگونه کروبی به تمام هم سلولیها اصرار میکرد جرعهای از یک پاکت کوچک شیر که به دلیل ابتلایش به زخم معده دکتر برای او تجویز کرده بود، بخورند. او حتا به «چپگراها» هم اصرار میکرد از آن شیر بخورند.
از جمله داستانهایی که اسدی در کتابش از کروبی نقل میکند این است که زندانیان در یکی از بازی های خود که برای گذران وقت میکردند، تلاش میکردند کروبی جزو گروهشان نباشد زیرا باعث باخت آن ها میشد. آن بازی گل یا پوچ بود. اسدی میگوید: «بارها به او توضیح دادیم که نباید دستی را که گل در آن پنهان است باز کند مگر آن که رهبر گروه مقابل آن را بگیرد و به تو بگوید که گل را بده.»
کروبی سر خود را به معنی فهمیدن تکان میداد. اما هنگامی که گل دستش بود اگر گروه مقابل از او می پرسیدند گل دست تو است؟ میگفت: بله دست من است. و دست خود را به سرعت باز میکند و اگر گل دست او نباشد میگوید: چرا گل را به من نمیدهند؟»
اسدی این خاطرات را در تبعیدگاه خود به همراه دارد. با وجود تمام آنچه که در ایران برایش پیش آمده میگوید که به آینده کشور امیدوار است. او ادامه میدهد: «جنبش سبز از دل ظلم بیرون آمد اما بر پایه های گفتوگو و آزادی استوار است و میلیونها جوان ایرانی از آن پشتیبانی میکنند. ۷۰ در صد مردم ایران زیر ۳۵ سال هستند در حالیکه حاکمان نظام روحانیونی بالای ۷۰ سال هستند. به همین دلیل سیاست جنگ تا آخرین نفس را پیش گرفتند.» او میافزاید: «ایمان دارم که نظامی دموکرات در ایران زاده خواهد شد.»
او در پاسخ به این سوال الشرقالاوسط که آیا پیامی به خامنهای داری میگوید: «دوست دارم لحظه در آغوش گرفتن یکدیگر را به او یادآوری کنم به او یادآوری کنم که هنگام خداحافظی با گریه گفته بود در سایه حکومت اسلامی قطره اشکی از چشم بیگناهی سرازیر نخواهد شد.
منبع: العربیه نت
هوشنگ اسدی خبرنگار «چپگرای» ایرانی در کتاب خود «نامههایی به شکنجه گرم» به بخشهایی دهشتناک از شکنجه خود در دوره ۶ سالهای میپردازد که در زندانهای جمهوری اسلامی ایران گذرانده بود. او حدود ۲ سال از این مدت را در سلول انفرادی سپری کرده بود.
«در سایه حکومت اسلامی یک اشک هم از چشم بیگناهی جاری نمیشود» اینها کلماتی است که آیتاله علی خامنهای رهبرکنونی جمهوری اسلامی در دوره رژیم شاه سابق ایران با اسدی هم سلولی بود و هنگام خداحافظی این جمله را به او گفت.
کمتر از ۱۰ سال پس از آن در سال ۱۹۸۴ اسدی باز خود را در زندان یافت، این بار اما در زندان حکومت اسلامی و به مدت دو سال در معرض شکنجهای برنامهریزی شده و مستمر قرار گرفت. او در این مدت همواره اشک میریخت و وعدههای خامنهای را به یاد میآورد.
اسدی دوستی چندین سالهاش با آیتاله خامنهای را به یاد میآورد و از روند تحول او سخن میگوید که چگونه از یک روحانی پارسا و خوش مشرب به رهبر نظامی تبدیل شده است که جز شکنجه و کشتار، روشی دیگر برای ساکت کردن مخالفان خود نمیشناسد.
هوشنگ اسدی یکشنبه ۲۲-۸-۲۰۲۰ در مصاحبه با روزنامه «الشرق الاوسط» میگوید: «قدرت خامنهای را عوض کرد.» او تاکید میکند که تماس او با رهبر جمهوری اسلامی به رغم دوستی و نزدیکی به او پیش و پس از انقلاب از آن تاریخ قطع شد. او میافزاید: «امروز ما به دو جهان مختلف تعلق داریم. حتا دوست ندارم که بار دیگر باهم تماسی داشته باشیم.»
با وجود گذشت ۲۵ سال از پایان تجریه زندان در جمهوری اسلامی و خروج او از ایران به پاریس، اما اسدی تاکید میکند که هنوز دردهای آن دوره او را همراهی میکنند. به رغم اینکه پزشک از او خواسته بود از نوشتن کتاب دست بردارد، او اما نوشتن را تا پایان ادامه داد. اسدی در اینباره میگوید: «نوشتن این کتاب مبارزهای دردناک بود. هر بامداد که نوشتن را آغاز میکردم، گویا به جهنم باز میگشتم.»
کتاب شکنجه
اسدی تاکید میکند که کتابش نه درباره خامنهای است و نه برادر حمید (بازجویش) بلکه درباره شکنجهای است که در بسیاری از کشورها هنوز کاربرد دارد. او میگوید: «کتاب پژوهشی است درباره موضوعی که وجدان بشریت را به درد میآورد» و درباره تجریه خودش میافزاید: «جوانی بودم جویای آزادی، با احساس ملیگرایانه عمیق و عاشق ادبیات. گمان میکردم که جهان میتواند تغییر کند. از انقلاب ایران پشتیبانی کردم و به شدت ایمان داشتم که دیکتاتوری برای همیشه پایان خواهد یافت و درهای آزادی گشوده خواهد شد.»
او همچنین ادامه میدهد: «ولی به یکباره خود را در جهنم یافتم… برادر حمید گمان میکرد که نماینده خدا بر روی زمین است و من یک جاسوس خائن و نماد فساد و شر هستم. هر چه را به من نسبت میداد میبایست به آن اعتراف میکردم.. و در اثر شلاق و ممانعت از خواب و آویزان کردن از سقف برای روزها و شبها و باور کردن اینکه همسرم نیز تحت شکنجه است، به هر چه میخواستند اعتراف کردم.»
بازداشت و آغار شکنجه
اسدی در کتاب خود توضیح میدهد که حکومت اسلامی ابتدا با مجاهدین خلق که بر علیه حکومت دست به فعالیت نظامی زده بودند، برخورد کرد. از آن پس نوبت دیگر گروهها و احزاب منتقد رسید و بعد نوبت ما… او میگوید: «در روزنامهای وابسته به حزب کمونیست کار میکردم. روزنامهای که نه تنها مخالف حکومت نبود، بلکه بهدلیل مواضع ضدآمریکاییاش، به گونهای از حکومت هم حمایت میکرد. ۱۷ ژانویهی ۱۹۸۱ بود و من ۳۱ ساله. در را باز کردند، یک عکس داشتند و یک برگهی احضاریه، مدام میپرسیدند اسلحهها را کجا پنهان کردهای؟ من هم کتاب و قلمهایم را نشانشان دادم. خندیدم و گفتم : «اینها همه اسلحههای من هستند.»
او را به زندان کمیتهی مشترک تهران منتقل کردند. جاییکه زمانی در اختیار شاه بود و بعدها در اختیار جمهوری اسلامی قرار گرفت. به چشمانش چشمبند پوشاندند و به زور نشاندنش.
… یکی به من نزدیک شد و دستانش را روی شانهام گذاشت: «علیه حکومت توطئه میکنید و قصد کودتا دارید،» «این سوال خلاف قانون اساسی است» دستور داد تا چشمبندم را کمی بالا بزنم. یک سیلی به صورتم زد و هفت تیرش را نشان داد: «این دو، اولین بندهای قانون اساسی هستند، آخرینش هم اینکه مخت را متلاشی میکنم.»
هوشنگ اسدی سه ماه تحت شکنجه قرار گرفت. به خاطر میآورد که رادیو در حال پخش یکی از برنامههای متداول دوران جنگ بود… «کربلا کربلا ما داریم میآییم، یا حسین یا حسین ما داریم میآییم…»
و او بیحرکت روی یک تخت فلزی افتاده بود. ساعتها مشت و لگد خورده بود و پاهایش را شلاق زده بودند. غالبن شکنجه گران بیش از یک نفر بودند اما هر زندانی یک بازجوی مشخص داشت. بازجوی اسدی هم برادر حمید بود.
«از صبح زود شروع میکردند، تا وقت ناهار و بعد از یک استراحت کوتاه از نو شروع میکردند تا آخرین ساعات شب. چیزی میان ۸۰ تا ۲۰۰ ضربه شلاق در روز. بعد میفرستادند برای خواب.»
«من را به داخل سلول پرتاب کردند. نیمه جان و بیرمق و غرق خون؛ اما تا چشمانم گرم میشد، در را باز میکردند و دوباره شکنجه را از نو سر میگرفتند. از دریچهی در سلول هوای من را داشتند. تا چشمانم را میبستم میآمدند داخل و همه چیز دوباره آغاز میشد.»
دستهای او را میبستند و او را در حالیکه دستهایش پشت کمرش گره شده بود، کتک میزدند. یکی از بالا و یکی از پایین. طنابی به دستبند متصل بود که آنسویش چسبیده بود به سقف. طناب را که میکشیدند پاهای او رو به سوی آسمان قرار میگرفت. آنوقت کف پاهایش را شلاق میزدند. «برایت تنها یک روزنهی کوچک از امید به رهایی از درد باقی میگذاشتند.»
مدام میپرسیدند اسلحهها را کجا پنهان کردهای من هم کتاب و قلمهایم را نشانشان دادم.خندیدم و گفتم اینها همه اسلحههای من هستندتجاوز به همسر
یک شب، زنی چادر به سر در راهرو را به او نشان دادند و گفتند که این همسر توست و ما به او تجاوز میکنیم. هوشنگ گفت : «هر چه بخواهید میگویم.»
همسرش، نوشابه امیری میگوید:«دستهایش را باز کردند و برایش غذا آوردند.»
هوشنگ پرسید چه چیزی میخواهند که بگوید؟ و آنها گفتند: «بنویس که تو جاسوس سازمان او.آر.اس اس هستی» بعد از او پرسیدند دیگر برای کدام کشورها کار میکنی؟ و هوشنگ نمیدانست چه باید بگوید. مدام به صورتش سیلی میزدند. طوری که هفتتا از دندانهایش خرد شد. او را از پا آویزان کرده بودند، طوری که سرش به زمین برخورد میکرد. «او را آنقدر شکنجه میکنند تا به جاسوسی انگلستان هم اعتراف کند… امیری میگوید: «در حالیکه غرق خون و کثافت بود، به سلول انفرادیش انداختند.»
آنجا یک مرد دیگر او را میبیند: «چه کسی این بلا را سر تو آورده؟ میخواهی همسرت را ببینی؟ «و به او میگوید که میتواند دوش بگیرد. اما درست زمانی که لباسهایش را برای رفتن به حمام درآورده بود، دوباره آمدند و او را گرفتند زیر مشت و لگد و گفتند: «اعترافهای او تازه شروع شده.»
خودکشی
او را از پا آویزان کرده بودند. «رفتند و یک شیشه مواد ضدعفونی کننده را نزدیک او جا گذاشتند» امیری ادامه میدهد: «وقتی برای مدت کوتاهی بازش کردند او در شیشه را با دندانش باز کرد و تمامش را سر کشید. میخواست خودش را بکشد. همین کار را هم کرد. گمان کرد کارش تمام شده و احساس خوشبختی میکرد.»
بعد از ده دقیقه آمدند، «چطوری هوشنگ؟ »، «دیگر نمیتوانید کاری با من داشته باشید، من مردهام»، «تو نمردهای، فقط یک بطری الکل نوشیدهای و الکل در اسلام حرام است و تو باید تنبیه شوی»، و بعد به او به جرم خوردن الکل هشتاد ضربه شلاق زدند.
یک بار دیگر شیشههای عینکش را شکست و خورد تا خود را بکشد. بازجو رسید. به او یک داروی مسهل و مقداری سیبزمینی خام کثیف خوراندند تا شیشهای را که خورده بود دفع کند. بعد به او گفتند که اگر اعتراف نکند مجبورش خواهند کرد تا مدفوعش را بخورد.
به سرعت رابطه میان این جوان چپگرای ساده و آن مرد پرهیزگار باهوش در آن سلول کوچک به رابطهای عاطفی تبدیل شد که پیامدهای سیاسی خود را داشتاجبار به پارس کردن
از نو وانمود کردند که همه چیز تمام شده، او را به زیرزمین بردند. اتاقی پر تابوت. «باید نام سران کودتا را بگویی» بعد یکی یکی در تابوتها را باز میکردند و او صورت سفید دوستانش را میدید که در هیاتی بیجان آنجا خوابیده بودند. گفتند که تا اسمها را نگفتهای حق حرفزدن نداری، اگر به چیزی احتیاج داشت باید واقواق میکرد و آنها میخندیدند. این اوضاع برای یک ماه ادامه داشت و هوشنگ در این مدت تبدیل به یک سگ شده بود. اسمهای زیادی را گفت، از آدمهایی که میشناخت و نمیشناخت و حدس میزد. مثل حسن هاشمی، پائولو جوزپه و نیکولا سارکوزی… همین کار را با همهی بچههای توی تابوت انجام دادند. سرآخر پس از اعترافات در سالهای ۸۸ و ۸۹ محاکمه شدند و از پی محاکمه قتلعام بیش از دوهزار نفر اجر شد. آنهایی که مثل هوشنگ جزو سران نبودند، بعد از چند سال آزاد شدند. بعضی خودکشی کردند، بعضی معتاد شدند و عدهای هم دچار بیماری افسردگی.
روابط با خامنهای
اسدی میگوید آن تجربهای را که در زندانهای جمهوری اسلامی گذراند، روابطش با خامنهای و وعدههایی را که داده بود در ذهن او زنده میکند. تا پیش از مدت کوتاهی او را دوست خود به حساب میآورد. در کتاب خود از اولین باری که خامنهای را در یک سلول مشترک در پاییز ۱۹۷۴ دید سخن میگوید.
او در اینباره میگوید: «مرد بسیار لاغری دیدم که عینک به چشم دارد و ریش سیاه بلندی بر صورتش نمود داشت. بهروی انبوهی از پتوهای سیاه نشسته بود. از آنجا که عبایی ساخته شده از لباس زندان بر دوش داشت، فهمیدم که روحانی است».
ایستاد، لبخندی زد و دست خود را دراز کرد و خود را معرفی کرد: «سیدعلی خامنهای هستم، خوش آمدی.»
اسدی روایت میکند که در ماههای زندان بودنش در زمان رژیم شاه، با خامنهای همراه بود و در این مدت ماجراهای زیادی برای یکدیگر تعریف کردند و درباره فلسفه، شعر و ادب سخن گفتند. خامنهای برای او تعریف کرده که چگونه عاشق همسر خود شده و در حالیکه در زیر درختی در نزدیکی یک چشمه نشسته بودند و روبهرویشان پارچهای که بر روی آن نان و انواع سالاد قرار داشت، از او خواستگاری کرد. برای او ماجراهایی از دو پسرش مصطفا و احمد تعریف کرد به گونهای که اسدی در مدت زمان کوتاهی به این مرد علاقهمند شد.
«به سرعت رابطه میان این جوان چپگرای ساده و آن مرد پرهیزگار باهوش در آن سلول کوچک به رابطهای عاطفی تبدیل شد که پیامدهای سیاسی خود را داشت». همانگونه که اسدی در کتابش روایت میکند. در آن هنگام اسدی ۲۶ سال سن داشت و خامنهای ۳۷ ساله بود.
مرد پرهیزکار
اسدی خامنهای را در زندان، مردی بسیار پرهیزگار توصیف میکند که در نماز به گریه میافتاد. او میافزاید: «به شکلی جدی و با هیبت وضو میگرفت. بیشتر وقت خود مخصوصن وقت غروب را روبهروی پنجره میگذراند. قرآن را به آرامی گوش میکرد. نماز میخواند و سپس گریه میکرد و صدایش از گریه بلند میشد. در پیشگاه خدا به کلی خود را میباخت. چیزی در آن روحانیت بود که با دل سخن میگفت.»
درباره بعد شوخ شخصیت خامنهای نیز سخن میگوید به گفته او خامنهای لطیفه گفتن را دوست داشت و از هر لطیفهای به شرط اینکه بیادبانه نباشد، استقبال میکردبا وجود این که اسدی خود را ملحد معرفی میکند، اما میگوید خامنهای به این دلیل به هیچوجه از او دوری نمی کرد. به یاد میآورد خامنهای در یکی از جلسهها به او گفته بود: «تو مسلمان هستی. میتوانم خدا را در قلبت ببینم. حتا وقتی درباره الحاد حرف میزنی میتوان بوی خدا را از آن احساس کرد.» او درباره بعد دیگری از شخصیت خامنهای سخن میگوید: «هر وقت میدید افسرده هستم صدایم میکرد: هوشنگ بلند شو برویم پیادهروی. و در این پیادهرویهای روزانه سلول کوچک را تا وقتی که خسته میشدیم طی میکردیم… این ساعتهای دراز سرد را به سخن گفتن درباره خودمان سپری میکردیم. از کودکی خود حرف میزدم، از خانوادهام و از شغل روزنامه نگاریم. او هم بیشتر وقتها از خانواده خود سخن میگفت.»
سیگار و حمام مشترک
اسدی از میزان علاقه خامنهای به سیگار سخن میگوید. به گفته او به هر زندانی یک نخ سیگار روزانه اختصاص داده میشد و چون او سیگاری نبود، سیگار خود را به خامنهای میداد. او میافزاید: خامنهای «دو نخ سیگار را به شش قسمت تقسیم میکرد و با کشیدن هر قسمت، لذت فراوانی میبرد.»
او همچنین از مردی سخن میگوید که دیدش به دنیا بسیار متفاوت بود. میگوید که خامنهای به گونهای به دنیا نگاه میکرد که گویا یک لطیفه یا یک چیز خندهدار باشد. او روایت میکند که خامنهای چگونه در حمامهای مشترک خود را میشست در حالیکه لباس زیر به تن داشت.. هنگامی که از او درباره دلیل این کار پرسیده، خامنهای پاسخ داد: «دیدن اعضای تناسلی یک مرد توسط مردی دیگر گناه است.»
میگوید که پس از آن بر سر یک راهحل توافق کردند. اسدی متعهد شد که در حمام مشترکی که ۲ دقیقه در هفته برای هر زندانی اختصاص داده میشد، به بدن خامنهای نگاه نکند.
سه ماه اسدی و خامنهای در یک سلول شریک بودند، خود را با یک پتو پوشاندند و ماجراهای یکدیگر را شریک شدند. اسدی میگوید که زمان سه ماه بود اما عمقی سه ساله داشت.
پس از آن از یکدیگر جدا شدند اما تا سالها بعد با یکدیگر در تماس بودند. اسدی لحظه وداع را روایت میکند که چگونه خامنهای گریه میکرد. او در اینباره میگوید: «یکی از نگهبانان آمد و دستور داد پتوی خود را بردارم و به دنبالش بروم. بارها درباره این که پس از آزادی کجا با یکدیگر ملاقات کنیم سخن گفته بودیم. یکدیگر را در آغوش کشیدیم و گریه کردیم. احساس کردم که رفیق هم سلولیم میلرزد. گمان کردم سرمای زمستان او را لرزانده است. بلوز خود را درآوردم و به او اصرار کردم که آن را بپذیرد. آن را گرفت و پوشید. باز همدیگر را در آغوش گرفتیم. احساس کردم اشکهای گرمش بر صورتش سرازیر شده است. سپس در گوش من زمزمه کرد: «در سایه حکومت اسلامی یک اشک از چشم بیگناهی سرازیر نمیشود.»
دوست دارم لحظه در آغوش گرفتن یکدیگر را به او یادآوری کنم به او یادآوری کنم که هنگام خداحافظی با گریه گفته بود در سایه حکومت اسلامی قطره اشکی از چشم بیگناهی سرازیر نخواهد شدکروبی و خامنهای
در بخش دیگری از کتاب، اسدی میان خامنهای و کروبی یکی از رهبران جنبش سبز ایران امروز سخن می گوید که در سال ۱۹۷۵ در زمان رژیم شاه سابق با او همسلولی بود. میگوید که کروبی حساسیت خامنهای در حمام را نداشت و همواره میان زندانیان احساس راحتی میکرد. او میافزاید: «شخصیت او همان بود که امروز میبینیم. گاهی وقتها گمان میکنم که او هیچ تغییری نکرده است. صریح و تندخو است اما بسیار خوش مشرب است.»
روایت میکند چگونه کروبی به تمام هم سلولیها اصرار میکرد جرعهای از یک پاکت کوچک شیر که به دلیل ابتلایش به زخم معده دکتر برای او تجویز کرده بود، بخورند. او حتا به «چپگراها» هم اصرار میکرد از آن شیر بخورند.
از جمله داستانهایی که اسدی در کتابش از کروبی نقل میکند این است که زندانیان در یکی از بازی های خود که برای گذران وقت میکردند، تلاش میکردند کروبی جزو گروهشان نباشد زیرا باعث باخت آن ها میشد. آن بازی گل یا پوچ بود. اسدی میگوید: «بارها به او توضیح دادیم که نباید دستی را که گل در آن پنهان است باز کند مگر آن که رهبر گروه مقابل آن را بگیرد و به تو بگوید که گل را بده.»
کروبی سر خود را به معنی فهمیدن تکان میداد. اما هنگامی که گل دستش بود اگر گروه مقابل از او می پرسیدند گل دست تو است؟ میگفت: بله دست من است. و دست خود را به سرعت باز میکند و اگر گل دست او نباشد میگوید: چرا گل را به من نمیدهند؟»
اسدی این خاطرات را در تبعیدگاه خود به همراه دارد. با وجود تمام آنچه که در ایران برایش پیش آمده میگوید که به آینده کشور امیدوار است. او ادامه میدهد: «جنبش سبز از دل ظلم بیرون آمد اما بر پایه های گفتوگو و آزادی استوار است و میلیونها جوان ایرانی از آن پشتیبانی میکنند. ۷۰ در صد مردم ایران زیر ۳۵ سال هستند در حالیکه حاکمان نظام روحانیونی بالای ۷۰ سال هستند. به همین دلیل سیاست جنگ تا آخرین نفس را پیش گرفتند.» او میافزاید: «ایمان دارم که نظامی دموکرات در ایران زاده خواهد شد.»
او در پاسخ به این سوال الشرقالاوسط که آیا پیامی به خامنهای داری میگوید: «دوست دارم لحظه در آغوش گرفتن یکدیگر را به او یادآوری کنم به او یادآوری کنم که هنگام خداحافظی با گریه گفته بود در سایه حکومت اسلامی قطره اشکی از چشم بیگناهی سرازیر نخواهد شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر