۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

مصاحبه؛ پیاز 50 تومان!

لهجه اش داد می زند “تات” است. به زبان تاتی می پرسم: زیر این آفتاب…؟
تلخی خنده اش مشتی محکم است بر دهانی یاوه گو: اَخی بشی ایشکی واجی…؟ (آخه بری به کی بگی…؟)
علی 17 ساله است، لاغر و رنگ پریده. روزه است، زیر آفتاب ساعت 12 کنار جاده مقوایی در دست گرفته که خودروهای عبوری را به خود می خواند: پیاز 50 تومان!
پنجم دبستان درس را رها کرده و زیر دست پدر کار می کند: «هر کاری باشه، عملگی، کشاورزی، سبزی فروشی،… مرد باید پول درآره، کار عار نیست. »
چند صد متر جلوتر پیکان وانت جنگ زده ای زیر خروارها پیاز کمر خم کرده و مردی میانسال با کلاهی حصیری بر سر و ته ریشی که آفتاب سوختگی صورتش را پنهان نمی تواند کرد. تا اسم خبرنگار می شنود، سفره دل باز می کند:
« خواهر علی 3 سالی می شود که نامزد است. تقریبا از همان موقع که کارخانه ما را انداخت بیرون؛ 15 سال جوانی و سابقه مان شد هیچ! سردردت ندهم گفتیم جلو در و همسایه آبرویی برایمان نماند، حالا می گویند دختره عیبی دارد که عروسی نمی گیرند! عروسی خرج دارد و حال و وضع را هم که می بینید، تعریف نمی خواهد. با هزار دنگ و فنگ 2 میلیون وام گرفتیم و زمینی اجاره کردیم. دور است؛ 30-40 کیلومتر تا اینجا… گفتیم پیاز بکاریم که آن هم عاقبتش شد این؛ زیر این آفتاب، کنار جاده کیلویی 50 تومان! خدایی خود شما 20 هزار تومان (پول 400 کیلو پیاز) بدهند تا غروب اینجا وامیستی؟»
می گویم: «آدمها فرق دارند. ما جوانهای روغن نباتی هستیم.»
می گوید: « یک کیلو خاک پر کنی از سر زمین تا اینجا بیاوری کیلویی 50 تومان می فروشی اش؟ شما بگو کسی بخرد، ما به همین 50 تومان هم راضی هستیم. این محصول یک سال راه آمده؛ وجین، کود، سم، آبیاری و هزار زحمت. اقلا همین 50 تومان از ما بخرند. شما به این مسوولان بگو کشاورز مرد! لااقل ختمی برای ما بگیرید صواب دارد.»
می پرسم: «چند تا بچه دارید؟»
می گوید: «همین غلامتان با 4 تا خواهر قد و نیمقد. اینم دلش می خواست بره عراق. می گفت اونجا کار هست، کار می کنم و پول می فرستم. مادرش گفت شیرم حلالت نمی کنم بخوای برای صدامی ها کار کنی. همینجا کار کن، انشاء الله پولدار می شی، برات خانه می سازیم، عروس میاریم…
بیچاره باور نمی کند صبح تا شب زیر این آفتاب 2 نفری 10 هزار تومان هم کاسب نیستیم. آخر خبرنگار جان 10 هزار تومان می شه پول 200 کیلو پیاز! ملت از گرسنگی می میرد، پیاز بخورد اشتها باز کند؟»
لبخندی به لبش می نشیند و با سوء استفاده از این جو تلطیف شده می گویم باید بروم. به زور 200 تومان پول 4 کیلو پیاز را می دهم و راه می افتم. قول می گیرد صدایش را به گوش مسوولان برسانم. می گوید: «بگو قسط های وامش مانده، یخچال خانه اش خراب است. به رییس جمهور هم نامه نوشتیم اما افاقه نکرد…»
تمام جاده را به حرفهای علی و پدرش فکر می کنم؛ این صداها را به گوش کدام مسوول برسانم خوب است؟ به استانداری که معتقد است «تعداد ناچیزی از واحدهای صنعتی در قزوین دچار مشكل هستند»؟ یا رئیس كل دادگستری استان (در زمان مصاحبه) که می گوید «بحران‌های كارگری در سال گذشته و پس از انتخابات زمینه‌ای برای استفاده ضدانقلاب شده است»؟ یا شاید هم شیخ قدرت علیخانی که زبانش مو درآورد از بس تکرار مکررات کرد که «محصولات کشاورزان قزوین بر باد رفت»؟
کارگران نازنخ می گویند: از عید تا الان رنگ گوشت ندیده ایم، مدیر صنایع استان کماکان نگران تعطیل واحدهای صنعتی نیست و در همین حال سناریوی ورشکستگی واحدهای صنعتی از سریالهای 90 شبی هم بی مزه تر شده اند. این شرایطی است که بقول نماینده سابق استان نیازی به اثبات ندارد! و این ( 1 و 2 ) هم از فعالیت نمایندگانمان در صحن علنی مجلس!
یکی از من بپرسد میان جنگ زرگری مشایی و مصباح و توکلی نرخ چی تعیین می کنی؟ یا وسط کار و تلاش آقایان برای حاکم کردن گفتمان اصولگرایی دنبال چی می گردی؟ برو دم در خودتون بازی کن!
پ. ن: به پسرکی فکر می کنم که همسن و سال همین علی بود و گرمای تابستانش زیر کولرگازی و اسپلیت می گذشت؛ در شمال شهر! کاملا حق به جانب می گفت: مگر ممکن است لولو بجز ممه چیزی برده باشد و کسی در قزوین به حدی از فقر رسیده باشد که شما نوشته ای؟
با شعور بالایی که داشت، یک روز خواهد فهمید…

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر