۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

شیوا فرهمند راد - زندگی پشت دیوار آهنین / هر کس نامه بخارج بفرستد‌... خائن بحزب است‌

گروهی از کسانی را که پیش یا پس از دومین دستگیری گسترده‌ رهبران و اعضای برجسته‌ حزب توده در هفتم اردیبهشت ۱۳۶۲ از مرز گذشتیم و به اتحاد شوروی پناه بردیم، در آغاز در یک اردوگاه پیشاهنگی در شهر لنکران جمع کردند، و سپس به ساختمانی در استراحتگاه زاغولبا در حومه‌ باکو منتقل کردند.

در میان این افراد گروه بزرگی از اعضای رده‌ بالای شاخه‌ آذربایجان حزب بودند، و نیز کسانی از تهران و برخی شهرستان‌های دیگر. از جمله حمید فام نریمان (۱۳۸۷ – ۱۳۰۷) زندانی سیاسی قدیمی و عضو کمیته مرکزی حزب، ایراندخت ابراهیمی (۱۳۸۴ – ۱۳۰۴) از نسل پیشین مهاجران شوروی، عضو کمیته مرکزی حزب و مسئول تشکیلات زنان آذربایجان، هرمز ایرجی (در گذشته ۱۳۷۴) استاد "پاکسازی" شده دانشگاه و عضو مرکزیت تشکیلات تهران، و چند نفر از اعضای مشاور کمیته‌ی مرکزی حزب در این جمع بودند.
علی خاوری، زندانی سیاسی سابق و عضو هیأت دبیران و دبیر اول بعدی حزب که به هنگام دستگیری دیگر رهبران به عنوان مسئول "کمیته برون‌مرزی" حزب در خارج بود، هم در لنکران و هم در زاغولبا به دیدار ما آمد. رفتار مقامات محلی با او و با ما بسیار احترام‌آمیز بود و پذیرایی گرمی از ما می‌شد. اما برخورد نزدیک ما با واقعیت‌های جامعه و زندگی اتحاد شوروی پس از انتقال از اردوگاه به محل زندگی‌مان آغاز شد.
اسناد انتشاریافته حکایت از آن دارند که در ژوئیه ۱۹۸۳ (تیر ۱۳۶۲) دولت شوروی تصمیم گرفت که اعضای حزب توده ایران را به شهر مینسک پایتخت جمهوری بلاروس، و اعضای سازمان فدائیان (اکثریت) را به شهر تاشکند پایتخت ازبکستان منتقل کند (منبع ۱، ص ۱۳).
اما این انتقال دو ماه دیرتر و در ماه سپتامبر صورت گرفت. ما را از اردوگاه زاغولبا، و گروهی را از اردوگاه سومقائیت (Sumgait)، در مجموع ۲۰۰ نفر، در تاریکی شب سوار هواپیمایی اختصاصی کردند و نیمه‌شب به مینسک و به ساختمان ۱۲ طبقه و نوسازی رسیدیم که قرار بود محل زندگی ما باشد.
از همان نیمه‌شب بر سر تقسیم آپارتمان‌ها اعتراض و نارضایتی آغاز شد، زیرا سرپرستان برخی از مردان مجرد را به انتخاب خود در آپارتمان‌های مشترک جا داده‌بودند.
امیرعلی لاهرودی، یکی از رهبران سه‌گانه‌ بعدی حزب، در خاطرات خود می‌نویسد ( ص ۶۶۷) که "مجردین جداگانه در خانه‌های مستقل منزل گرفتند" که درست نیست. او همچنین ادعا می‌کند که "این منازل با تمام اسباب و وسایل زندگی مجهز شده‌بود"، اما در منزل یک اتاقه‌ای که به خانواده‌ من رسید، جز دو تختخواب و یک میز آشپزخانه و دو صندلی، دو پتوی نازک، و سرویس بسیار ابتدایی آشپزخانه از جنس لعابی، چیز دیگری نبود. از جمله یخچالی در کار نبود.
ما به هوای سرد این منطقه عادت نداشتیم، شوفاژها قرار نبود تا پیش از پایان سپتامبر روشن شوند، چارچوب پنجره‌های این ساختمان ناهموار بود و باد سردی از شکاف‌های آن‌ها، و حتی از درز دیوارهای پیش‌ساخته و بتونی ساختمان به درون راه می‌یافت، و با آن پتوهای نازک بدون ملافه دشوار بود خوابیدن.
روز بعد اکبر شاندرمنی (۱۳۷۴ – ۱۲۹۵)، حزبی کهنسال و یادگاری از "گروه ۵۳ نفر" که به سرپرستی این جمع ۲۰۰ نفره گمارده شده‌بود، در سخنرانی پرشوری در بیرون ساختمان گفت که گرچه حصاری پیرامون ساختمان نیست‌، اما تا مقامات محلی موافقت نکرده‌اند‌، ما اجازه نداریم به شهر برویم‌، و با هیجان و احساسات فراوان افزود: "رفقا‌! هر کس برود و نامه به خارج بفرستد‌، یا با تلفن با جایی تماس بگیرد‌، خائن به حزب است‌. من هرگز این کار را نخواهم کرد.".ماه‌ها از ورودمان به شوروی می‌گذشت، اما هنوز بستگانمان در ایران نمی‌دانستند که آیا ما به ‌سلامت از مرز گذشته‌ایم، یا نه.
نخستین باری که به شهر رفتیم‌، خیابان اصلی و مرکز شهر مینسک، این نخستین شهر شوروی که می‌دیدیم، در مقایسه با خیابان‌های پر از مغازه‌ تهران و نیز خیابان‌های پر از چراغ‌های نئون در فیلم‌های امریکایی و اروپایی‌، فضایی پر هیبت و ترسناک داشت. خیابان‌هایی وسیع با اتوموبیل‌هایی قلیل‌، ساختمان‌هایی عظیم‌، ویترین‌های انگشت‌شمار و بدون چراغ و تزیینات‌، پیاده‌روهای پر از مردمی که خاموش و بی صدا راه می‌رفتند و کنار خط عابر پیاده می‌‌ایستادند تا پلیس راهنمایی به آن‌ها اجازه عبور دهد‌. سکوت خیابان‌ها بیش از هر چیزی دل‌آزار بود‌.
در نخستین ساعت‌ها مرعوب شده بودم و حتی می‌ترسیدم با همراهان به صدای بلند حرف بزنم‌. جایی را بلد نبودیم و هیچ کس نمی‌ایستاد تا به پرسش‌های ما پاسخ دهد‌. چند نفری هم که ایستادند‌، انگلیسی یا آلمانی نمی‌دانستند‌. احساس بیگانگی کامل می‌کردم‌. میدان‌ها آن‌چنان وسیع بودند که انتهای آن‌ها به‌زحمت دیده می‌شد و مجسمه‌ها و بناهای یادبود عظیم و غول‌آسا بودند. احساس می‌کردم که ذره‌ ناچیزی بیش نیستم.
به ما گفته‌بودند که اگر کسی پرسید کجایی هستیم‌، نگوییم ایرانی و بگوییم افغان‌. اما مردمی که جوانانشان در همان هنگام در جنگی ‏بی‌معنا در افغانستان درگیر بودند و کشته می‌شدند‌، با شنیدن و دیدن این که خود "افغان‏"ها در مینسک در گشت‏وگذار هستند‌، هیچ واکنش مهرآمیزی نشان ‏نمی‌دادند و ما به‌زودی تصمیم گرفتیم که راستش را بگوییم‌.
یکسان بودن اجناس در همه‌ فروشگاه‌ها، کمیاب بودن میوه و سبزیجات، نازل بودن کیفیت اجناس (از جمله همه‌ انواع صابون دستشویی با یک بار خیس شدن به خمیری بی‌شکل تبدیل می‌شدند)، نایاب بودن برخی چیزهای روزمره و لازم مانند قیچی، کارد آشپزخانه، یا ناخن‌گیر، یا برخی لوازم منزل مانند چرخ خیاطی یا یخچال

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر